،_دلی_که_جا_ماند دقیقا نمی‌دانم از چه سالی شوق پیاده‌روی اربعین را در قلبم احساس کردم، سال ۹۲ بود یا ۹۳؟! همین حدودها بود. همان زمانی که از مردهای فامیل می‌شنیدیم: «اونجا جای خانم‌ها نیست». من اما دوستان مجازی‌ای داشتم که این مسیر را رفته بودند، آن هم با بچه!! و با اشتیاق زایدالوصفی از مشّایه می‌گفتند. گذشت و گذشت، و هرسال به نحوی قسمتم نشد که ضریح شش‌گوشه را در روز اربعین، از مکانی نزدیک‌تر زیارت کنم؛ یک سال بارداری، سال بعد فرزندی که به خاطر حساسیت غذایی و محدودیت‌های تغذیه هردوی‌مان سفر رفتن سخت بود. چند سال کار همسر و مرخصی نداشتن، چند سال کرونا، چند سال... اما سخت‌ترین سال برایم هیچ‌کدام از این‌ها نبود. دشوارترینشان، پارسال بود که به خیال خام خودم، همه‌ی کارها را کرده بودم، آماده‌ی آماده. حتی گرفتن گذر موقت پسرها را به روزهای آخر موکول نکردم. اما... چرا گذر حسین نیامد؟! نمی‌دانم. چرا ۱۲ روز در پست مبدأ مانده بود و پست می‌گفت: «اینجا نیست»؟! نمی‌دانم. چرا تا وقتی که همسر از مرز مهران عبور نکرد، گذر موقت از مبدأ تکان نخورد؟! نمی‌دانم. ولی، می‌دانم روزیِ من، رفتن نبود. امتحانم در ماندن بود! در نرفتن! امتحانم، تحمل کردن بهانه‌های پسرکانم بود؛ که «چرا بابا رفت؟ چرا ما رو نبرد؟ چرا صبر نکرد با هم بریم؟!» صبر صبر صبر چیزی که باید تمرین می‌کردم و چقدر کم‌طاقت بودن و تظاهر به صبر سخت است!! ✍ادامه در قسمت دوم؛