! قرص‌های نارنجی فلافل توی ظرف روغن بالا و پایین می‌شود. بچه‌ها این طرف، دور خانم مربی حلقه زده‌اند و دارند دانه دانه دشمن‌ها را ردیف می‌کنند و یاد می‌گیرند چه جوری جلویشان قد علم کنند. به قد و بالایشان که نگاه می‌کنی انگار یکی شعر سلام فرمانده را توی مغزت پِلِی می‌کند؛ نبین قدم کوچیکه، پاش بیفته من برات قیام می‌کنم... قرص‌های فلافل حالا نارنجی‌تر شده‌اند، آماده‌اند زودتر خودشان را خرج جان‌های خسته‌ای چند هزار کیلومتر آن‌ورتر بکنند. جان؟ کدام جان؟! اصلا مگر جانی هم گذاشته‌اند. از یک کنار دارند درو می‌کنند. حتی شلخته درو کردن را هم یاد نگرفته‌اند که خوشه‌ای برای فردا و پس‌فردای غزه بماند. چه حرف‌ها می‌زنم من! رحم و مروت نایاب‌ترین تخم این قوم شوم است. نگاهم گره می‌خورد به دست‌هایی که دانه‌های گرد فلافل را قل می‌دهد وسط نان ساندویچی. نفر کناری هم خیارشور و گوجه را می‌چپاند بغل فلافل‌ها و هل می‌دهد توی نایلون بلند و باریک. ✍ادامه در بخش دوم؛