قبل‌ترها نامش ترس بود ولی گویی خود کلمه‌ی ترس، زیادی ترسناک بود که تغییرش دادند و نامش را فوبیا گذاشتند تا راحت‌تر بپذیریم که می‌ترسیم. ترس از صدای بلند، از کودکی با من بود و ترس از تصادف چند سالی بود که مهمان ناخوانده‌ام شده بود ولی ترسی که این روزها با آن درگیر هستم، نمی‌دانم به چه زمانی برمی‌گردد. توی مسجد جلسه‌ی «حلقه معماران» داشتیم و هر چند دقیقه یک‌بار، مباحثه‌مان سر از ناکجاآباد در می‌آورد. توی همین صحبت‌ها مطهره پرسید: «با کسی که طرز فکرش با ما خیلی فرق داره چه جوری حرف بزنیم؟ این عقاید رو چه جوری بهش منتقل کنیم؟» نیاز به فکر کردن نداشتم و خیلی سریع گفتم: «از مشترکاتمون شروع می‌کنیم.» با کمی بسط موضوع، مطهره قبول کرد و بحث قبلی ادامه پیدا کرد. بعد از جلسه با دونفر از دوستان تا اذان نشستیم. اواخر نماز بود که دختر پنج ماهه‌ی آرامم شروع به گریه کرد و یک دقیقه‌ای طول کشید. خانم میان‌سالی که عمداً به ما نزدیک‌تر می‌شد با خونسردی، انگار که یکی از اذکار بعد از نمازش را بلندتر بگوید، گفت: «بچه رو موقع نماز باید ساکت کنین.» من که مشغول اسنپ گرفتن بودم فقط به یک نگاه که حتی معنی خاصی هم نداشت اکتفا کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛