#پدرم_و_نگاهش
بابای من از آن باباهایی نبود که همیشه پیشمان باشد. یا ماموریت بود و یا آنقدر دیر میرسید که ما مشغول ملاقات با پادشاه هفتم در خواب بودیم!
آنقدرها هم اهل ابراز محبت و گشت و گذار و تفریح نبود. راستش نه وقتش را داشت نه توانش را.
در کنارش بابای سختگیری هم بود و هست؛ خصوصا توی بچگیمان. از نمره و درس و مشق بگیر تا وقتِ خواب و بیداری و نظممان!
ولی من عاشق نگاهش بودم و هستم.
هر وقت که کار خوبی میکردم جوری نگاهم میکرد که هیچکس بلد نبود. جوری که انگار شادی از ته قلبش ریخته باشد توی چشمانش. چشمهایش شبیه دریا میشد. همانقدر درخشان، و همانقدر عمیق و بیانتها...
موج نگاهش انگار بلند میشد، قد میکشید و بعد محکم مینشست روی ساحلِ قلبم.
من تمام سال کنکور را فقط درس خواندم به شوق آنکه وقتی نتایج آمد دوباره بابا آنطوری نگاهم کند، لبخند بزند و دوباره دریا بریزد توی چشمانش...
همیشه وقتی جایی میرفتیم؛ مثلا مهمانی؛ که ماشین را دورتر پارک میکرد، من میدویدم تا خودم را به بابا برسانم و کنار او قدم بردارم. مخصوصا زمستانها. شانه به شانه که میشدیم دستم را میگرفت و با دست خودش میبرد توی جیبش. لابهلای کارت و اسکناس و سکههای توی جیبش محکم انگشتانم را بین انگشتانش میفشرد. جیبش تنگ بود. دردم میآمد، درد شیرین. دردی که دلم میخواست تا ابد ادامه داشته باشد. اخ که حتی خیالش هم چشمانم را خیس میکند...
✍
ادامه در بخش دوم؛