✍
بخش دوم؛
یادم میآید سال اول راهنمایی برای اولین بار مدرسه من از خانه خیلی دور شد. اضطراب امانم نمیداد. فکر راه دور، تنهایی، اگر سرویسم را پیدا نکنم چه؟
روز اول مدرسه تا عصر از نگرانی پیدا نکردن سرویس حالت تهوع داشتم. وقتی زنگ مدرسه را زدند زود خودم را به در رساندم که فرصت کافی برای پیدا کردن ماشین را داشته باشم، انگار قلبم توی دهانم میتپید. تا به در رسیدم دیدم بابا کنارِ در ایستاده. هنوز حالِ خوشِ دیدنش همراهم است. از «قربونت برم!» و «فدات بشم، خسته نباشی باباجان!» خبری نبود. باعجله ماشین را نشانم داد، از راننده مطمین شد و رفت. ولی خدا میداند چه آبی بود روی آتش دلم!
هنوز هم چشم من دنبال آن نگاه است، هرکاری میکنم تا دوباره دریا را توی چشمان زیبایش ببینم.
#حنانه_محبی
در
جان و جهان هر بار یکی ازه مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan