شبی فرهاد اگر بیند به خواب آن لعلِ نوشین را ز لوحِ سینه با ناخُن تراشد نقشِ شیرین را ز چینِ زُلفِ خَم در خَم، زَنی رسمِ جهان بر هم همه مُشک آورند از چین، تو از مشک آوری چین را دلِ ما را قراری نیست جُز در حلقه‌ی زُلفت بلی در زیرِ زنجیر است آرامش مجانین را مجو ای شیخ از ما جُز طریقِ عشق و شیدایی چه داند عاشقِ دل‌داده رسمِ کیش و آئین را مرا گویند پنهان کُن غمِ عشق و نمی‌دانم چِسان پنهان کنم رُخسارِ زرد و اشکِ خونین را جان آئینه‌ی فکرِ تُوست از زشت و از زیبا نبینی بد به عالم گر ببندی چَشمِ بدبین را از نورِ حکمت می‌شود چَشمِ دلت روشن اگر جانت شود نائل مقامِ حلم و تمکین را @jargeh