نگاه می کنم به سهیلی که  روی مبل جابه‌جا می‌شود.  گوشه لبم را می‌گزم. - حواست به منه؟ -بله... بفرمایید! - صبح زود اومد در خونه. یه ساعت داشت برام قصه می‌بافت. لبخند مصنوعی می زنم. -آخرش فهمیدم که این پار... همون کوکب خانم، برای عروسی خواهر شوهرش،  یه گردنبند عین همین، از خانم همکار شوهرش قرض می‌کنه... ولی روز بعد عروسی، هرچی می‌گرده پیداش نمی‌کنه. توی ذهنم معنی می‌کنم. " گردنبند" "خواهر شوهر" "خانم همکار شوهر" نگاه می کنم به سهیلی، پشت گردنش را می‌خاراند. -حواست به منه؟ خلاصه کوکب، گردنبند و ازم می‌خره، میبره پیش خانم همکار شوهرش. جای همونی که گم شده، ولی دلش نمیاد تو روز عید دروغ بگه. وقتی راستشو میگه، خانمه هم می‌خنده و میگه این گردنبند بدل بوده و تمام طلاهاش تو بانکن.  به اینجا که می‌رسد، می‌زند زیر خنده. آنقدر می‌خندد که سرش می‌خورد به پشتی مبل. سهیلی وارد بحث می‌شود: «یعنی خودش نفهمیده، بدله؟» سمیرا خانم خنده‌اش را کنترل می‌کند. -نه خوب، اگه می‌فهمید بیچاره اینقدر غصه نمی‌خورد. چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت گردنبنده پیدا شده. تو یقه لباس مجلسیش گیر کرده بوده. قدرتی خدا... می‌بینی تو رو خدا؟ ته‌خنده‌اش شبیه سرفه است. فکر چک سهیلی‌ام. خنده‌ام نمی‌گیرد. گلویش را صاف می‌کند. -دیگه اون بنده خدا، گردنبندو پس داد. بهش گفتم پولتو چجوری پس بدم؟ گفت این قدر استرس داشته که نذر کرده اگه همه‌چی درست بشه، یه کار خیر برای جدش بکنه.  خدا عوضش بده. سهیلی رفته توی فکر. تسبیح توی دستش رفته روی دور تند. شاید هم افکارش. سمیرا بعد از کمی نفس تازه کردن، ادامه می‌دهد. - می‌دونم خودتون تازه خونه‌دار شدین. مردی کردین گردنبند و دادین. این آقا سهیلی هم یه  پارچه آقاست. خدا هرچی آدم خوبه، بذاره سر راهتون. از حرف‌های سمیرا، دهانم مثل ماهی باز می‌ماند. -اینم، گردنبند عقدتون، سالم و سلامت تحویلتون. من که فهمیدم چقدر تبرکه.  سهیلی از روی مبل با یک حرکت بلند می‌شود. "نکنه عصبانی شده!" -کجا آقا سهیلی؟ به خدا... سرش پایین است. تاسی سرش توی روشنایی اتاق، برق می‌زند. به حاج صادق، سلام برسونین. بگین سهیلی گفت یه چکشو سر ماه بدین، چک بعدی باشه بعد اومدن تو راهی تون. کفش هایش را می‌پوشد و تند به طرف در خانه، قدم برمی‌دارد. با صدای به هم کوبیدن در،  سکسکه‌ام می‌گیرد. فاطمه‌ی توی دلم هم، همینطور.   سمیرا، دستی می‌کشد  روی شکمم. -خداحفظش کنه برات. من برم دیگه مادر، ولی تو عمرم، گردنبندی پربرکت‌تر از این ندیدم... کلی گرهو باز کرد، آخرشم برگشت پیش صاحبش. 4