🔰مصطفی را دوست دارم ! 🔹دو ماه بعد از شهادت مصطفی از حزب الله لبنان به دیدن ما آمده بودند، می گفتند: سخنرانی شما را شبکه های عربی سوریه و لبنان با زیرنویس عربی پخش کردند، شما از ولایت طرفداری کردید. شاید به خاطر آن موضع گیری من در تشییع مصطفی بوده، مادر وهب هم گفت ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی گیریم. 🔹یکی از دوستان مصطفی گفت سال ۱۳۸۲ که می خواست به سایت نطنز برود –آن موقع هنوز ما تحریم نبودیم- رفتن به آنجا را می سنجیدیم، مصطفی گفت کار که به نتیجه برسد، شک نکن که آمریکا شروع به زدن بچه ها می کند. یعنی مصطفی با علم به اینکه اگر آنجا کار کند و به نتیجه برسد، احتمال ترور وجود دارد، به آنجا رفت. 🔹دو ، سه سال آخر می دانست که همیشه او را تعقیب می کنند و عاقبت کارش را می دانست ولی آنقدر اهمیت نداشت که به خاطر حفظ جانش، از هدفش کوتاه بیاید. من یک کم به خاطر خطرات مواد رادیواکتیو دلم می لرزید ولی هیچ وقت فکر نمی کردم کسی را که آنجا می رود، بکشند. 🔹این طور نبود که ندانسته وارد کاری شود و یک دفعه او را بکشند. مرگ دست خداست، اگر ترسو بود از کارش بیرون می آمد. شعارش این بود؛ ترسو روزی چند بار می میرد ولی کسی که نمی ترسد مثل همه مردم یک بار می میرد. مصطفی همه این خطرات را می دانست ولی باز جاخالی نداد، این برایم خیلی مهم بود. 🔹با وجود همه ترسی که داشتم هیچگاه او را به بیرون آمدن تشویق نکردم. اگر بعد از شهادتش جا خالی نکردم به همین دلیل بود که نترسانده بودمش و همیشه می گفتم بمان. خیلی نامردی بود که پشتش را خالی کنم. الآن هم فکر می کنم که مرگ و زندگی دست خداست و روز مرگ از قبل تعیین شده، آدم ها با اعمال و رفتار خودشان، نوع مرگشان را رقم می زنند. 🔹اگر روزی دو، سه بار صدای مصطفی را نمی شنیدم، روزم شب نمی شد. ۷:۳۰ صبح که زنگ می زدم نطنز، پشت میز کارش بود، قبل از همه پرسنل ها می رفت و دیرتر از همه می آمد. چه تهران و چه نطنز بود اکثرا زودتر از ۱۱ شب خانه نمی آمد. با این وجود و با همه وابستگی که به او داشتم، اصلا دلم نمی خواست بماند و مثل افرادی که جاخالی دادند، باشد! همین! مصطفی را دوست دارم. ✅کانال رسمی جامعۀ بانوانِ راهبرد اندیش (استراتژیست) ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖