مختصری از زندگینامه شهید حمید رضا قربانی شهید حمیدرضا قربانی در سال 1347 در یکی از روستاهای دلیجان به نام روستای کروگان جاسب به دنیا آمد. دو ساله بود که همراه با خانواده به تهران آمد. در دوران نوجوانی و در اوج شکل گیری نهضت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) ، به مبارزه با رژیم شاه پرداخت و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. وی در زمان آغاز جنگ تحمیلی در دوره راهنمایی مشغول به تحصیل بود اما تاب نیاورد و در دی ماه سال 62 به جبهه حق علیه باطل اعزام شد. وی در این مدت چندین بار مجروح گردید اما پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شد. این شهید بزرگوار پس از سیزده مرحله حضور در مناطق عملیاتی ، سرانجام در سال 65 به فرمان امام در طرح لبیک یا امام شرکت نمود و در بیستم فروردین سال 65 به جبهه اعزام گردید و مدتی بعد ، در سیزدهم اردیبهشت ماه همان سال به آروزی همیشگی خود یعنی شهادت رسید. این شهید بزرگوار در پاسخ به مادرش که خواسته بود مدتی استراحت کند و بجای حضور در جبهه به خدمت سربازی اعزام شود گفته بود : کفن بدوز بهر تنم مادرم مگر عزیزتر از علی اکبرم در ساعات وداع آخر با مادر، انگشتری خود را درآورد و بعنوان یادگاری به مادر هدیه کرد گویی که می دانست این بار به شهادت می رسد. یک شب مانده به اعزام آخر گفت : مادر امشب خوابی دیدم که این بار بروم شهید می شوم و همانطور هم شد اما خواب خود را برای ما تعریف نکرد. مادرشهید تعریف می کند : در ایام مرخصی که در تهران حضور داشت ، برای شرکت در مراسم روز هفتم شهادت پسرخاله ام به بهشت زهرا (س) رفته بودیم . بعد از اتمام مراسم با کمال تعجب دیدم حمید رضا در یکی از قبرهایی که در همان نزدیکی محل دفن پسرخاله ام بود خوابیده است. بعد از اینکه حمید رضا به شهادت رسید ، بدون اینکه ما تصور کنیم در همان قبری که آن موقع خوابیده بود به خاک سپرده شد. مادر ادامه داد : حمید رضا اولین فرزند ما ، پسر فعال ، پرشور و درعین حال صبور و قانعی بود. هیچ وقت ازغذا ایراد نمی گرفت . با یک لیوان شیر و یک تکه نان خودش را سیر می کرد. دانش آموز دوره ابتدایی بود که مبارزات انقلاب شروع شد. اصلا جلودارش نبودیم. از مدرسه فرار می کرد و به تظاهرات می رفت. هر روز یک چکمه پلاستیکی برایش می خریدم ، اما فردا نداشت ، چون چکمه هایش را در آتشی که تظاهرات کنندگان جلو مسیر حرکت نظامیان رژیم شاه درست کرده بودند ، می انداخت تا شعله ورتر شود. روزها پیش برادرم در بقالی کار می کرد. برادرم از سال 42 در مبارزات سیاسی شرکت فعالی داشت و سرانجام دستگیر شد و به زندان افتاد. وقتی ساواک به خانه برادرم هجوم آورد و همه زندگی اش را به هم ریخت ، آنقدر برای حمیدرضا گران تمام شد که مدام می گفت : بذار بزرگ بشم ، انتقام دایی را از اینها می گیرم. امام که آمد و انقلاب پیروز شد ، حمید سر از پا نمی شناخت. با شروع جنگ ، در حالی که فقط 12 سال داشت ، اصرار می کرد به جنگ متجاوزان عراقی برود که ما مخالفت می کردیم . روزی با همان فکر بچه گانه اش گفت : اگر نگذارید بروم ، خودکشی می کنم ! پیش مدیر مدرسه اش رفتم و گفتم : چون شما بچه ها را از مدرسه به جبهه فرستاده اید ، حمید هم هوایی شده . مدیر گفت : ما فقط بچه های سوم راهنمایی را فرستادیم ، نه کوچکترها را. مدیرشان برای اینکه او را منصرف کند گفت : تو که هنوز صورتت مو درنیاورده ، پس نمی توانی بروی جبهه. خیلی به حمید برخورد. یک دفعه خبردار شدم که صورتش را با تیغ به اصطلاح ، اصلاح کرده تا موهای صورتش زودتر در بیاید. خیلی دعوایش کردیم ، اما او با ناراحتی گفت : وقتی ریش و سبیل ، آدم را به جبهه می برد ، چرا این کار را نکنم ! این ماجرا ادامه داشت تا اینکه 14 ساله شد و دوباره حرف از رفتن زد. برای گزینش به مسجد محله مراجعه کرد اما رد شد. دوباره روز از نو ، آمد خانه و گفت : می روم سر چهارراه خودم را می اندازم زیرماشین ! رفتم مسجد ، گفتند : آخر، بعضی از احکام را نمی داند. گفتم : خوب ، از شما یاد می گیرد ، درست می شود. دیگران هم وساطت کردند و بالاخره مسئول اعزام گفت : بگویید چند روز دیگر با وسایلش بیاید برای اعزام. خلاصه حمید رضا سال 61 در 14 سالگی به آرزویش رسید و در اولین قدم ، به بوکان در کردستان اعزام شد. در واقع از چند ماه پیش ، وقتی برادر مبارزم ، حسن حقگو در عملیات فتح المبین به شهادت رسید ، حمید دیگر آرام و قرار نداشت و فقط با رفتن به جبهه آتش درونش آرام گرفت. چهارسال مداوم در جبهه های غرب و جنوب بود. جزو نیروهای اطلاعاتی و نفوذی بود و در عملیاتهای مهم شرکت داشت. آخرین بار که به مرخصی آمد ، پسرخاله ام که هم نام او و دوستش محسوب می شد ، شهید شده بود. حمید اعلامیه او را که دید منقلب شد و گفت : حمید ! به خدا انتقام تو را می گیرم. ازآن موقع تا شهادتش ، فقط سه ماه طول کشید.