می گفت : قربان رهبرم بروم که فتوا داده در شرایط فعلی برای دفاع از کشور، دیگر رضایت پدر و مادر شرط نیست. رفت و این آخرین دیدار ما بود. از اینکه 4 سال در جبهه حضور داشت اما شهادت نصیبش نشده بود خیلی بی تابی می کرد. تمام نامه هایی که تا آن روز برایمان فرستاده بود و وصیتنامه هایش را آتش زد. عادت داشت هر بار که به جبهه می رفت وصیت نامه ای می نوشت و می گفت : هیچ کس اجازه ندارد موقع زنده بودنش ، در پاکت وصیتنامه را باز کند اما دفعه آخر که به مرخصی آمده بود همه را سوزاند . می گفت : ما که لیاقت نداریم شهید شویم. وقتی داشت برای آخرین بار می رفت گفتم : داری می روی اما وصیتنامه ای از تو نداریم ! گفت : من که دوباره برمی گردم ، وصیتنامه می خواهم چه کار! اما رفت و دیگر برنگشت. 19 شعبان سال 65 چند نفر از همرزمان حمید به خانه مان آمدند. همه مجروح بودند. از من پرسیدند : حمید برگشته ؟ گفتم : نه . گفتند : عملیات لو رفته و همه بچه ها به خاک و خون کشیده شدند. گفتم : فرمانده چه شد؟ گفتند : شهید شد. گفتم : خوب حمید رضا هم که بی سیم چی بود و همیشه در کنار فرمانده ؟! گفتند : ما در آن شرایط نفهمیدیم چه بر سر حمید آمد. تا 22 روز هر چه نامه و تلگراف فرستادیم برگشت خورد و هیچ خبری از حمید نداشتیم. ماه رمضان شده بود یک روز به پدرش گفتم : اگر یک روز بیایند در خانه و خبر شهادت حمید را بدهند چه کار کنیم ؟ پدرش گفت : هیچی ، همان کار را که پدر و مادر بقیه شهدا کردند. شب می خواستیم بخوابیم که بزرگان فامیل به خانه ما آمدند. خیلی عجیب بود. دایی ام گفت : از حمید چه خبر ؟ یکدفعه متوجه قضیه شدم و گفتم : شما خبرحمید را برایمان آورده اید، از من می پرسید؟ همه غافلگیر شدند. گفتم : فقط بگویید پیکرش هم پیدا شده یا فقط خبر شهادتش را آورده اید ؟ گفتند : پیکرش پیدا شده و همسایه ها رفته اند پیکر را تحویل بگیرند. در آن لحظات فقط یک جمله گفتم و آن اینکه حمید داماد نشده بود .اما خودم و همسرم اصلا بی تابی و بی قراری نکردیم . حمید 22 روز قبل در 13 اردیبهشت سال 65 در فکه شهید شده بود. گفتند پیکرش را در حالی پیدا کردند که سرش از تن جدا بود. حمید رضا موقع شهادت 18 سال داشت. اوایل که حمید شهید شده بود ، نه به دلیل شهادتش بلکه به این دلیل که داماد نشده بود ، خیلی ناراحت بودم. یک شب خواب دیدم اطراف مزار حمید در بهشت زهرا (س) هستیم . یک دفعه دیدم دو تا خانم بسیار زیبا با لباسهای صورتی از اطراف مزار حمید می گذشتند. یادم می آید آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، مهمان خانواده پسرعمویش بودیم . عروس عمویش به حمید گفت : حمید ! امشب قرمه سبزی بخور، انشاء اله برای عروسیت کباب می خوریم . حمید در جوابش گفت : عروسی من ، آن دنیاست نه این دنیا ! تازه راه کربلا باز شده بود و مادرم می خواست به کربلا برود. من هم دلم پرمی کشید برای کربلا ، اما شرایط برایم مهیا نبود. گفتم : خدایا من که نمی توانم بروم ، چه کنم ؟ همان شب حمید به خوابم آمد و من و همسایه مان را برد کربلا. می خواستیم وارد حرم شویم. ما داخل حرم شدیم اما ماموران جلو همسایه مان را گرفتند، حمید به آنها اشاره کرد و گفت : بگذارید بیاید ، او هم با ماست. رفتیم و یک دل سیر زیارت کردیم. بعد از شهادت حمید رضا ، خدا یک پسر به ما داد که انگار از روی او کپی گرفته اند ، چه از نظر چهره و ظاهر و چه از نظر اعتقاد و رفتار شباهت عجیبی به حمید دارد و یاد او را زنده می کند ، اما حمید نمی شود. در واقع خدا دیگر مثل او به من نداد . هیچ یک از بچه هایم و حتی خود ما از نظر اعتقاد ، قناعت و صبر به حمید نمی رسیم.