جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_54 مامان اومد تو اتاق. صورت قرمز و چشم‌های پف کرده‌ی من رو ک
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• دوست داشتم مامان رو بغل کنم، اما ازش خجالت می‌کشیدم. منصفانه بخوام نگاه کنم، مامان و بابا همیشه همه تلاششون رو کردن تا ما خوشحال باشیم. شرمنده، به چشم‌های مهربون مامان نگاه کردم و با همه وجودم گفتم: ببخشید مامان. خودم هم از اول با پیشنهاد ترانه مخالف بودم. ولی نمی‌دونم چی شد که یه دفعه اون‌طوری شد. مامان به روم لبخند زد و با گفتن «فدای سرت! میدونم!» از جا بلند شد. نفسی که از سنگینی این چند ساعت تو سینه‌م حبس شده بود رو بیرون دادم. نگاهی به پنجره انداختم. اونقدر تو خودم بودم که متوجه تاریکی هوا نشده بودم. هنوز فعالیت مغزم به حالت طبیعی خودش نرسیده بود که مامان گفت: راستی! خاله فخری اینا قراره امشب بیان. با تعجب از این مهمونی یهویی پرسیدم: –همشون؟ +آره دیگه! مگه تا الان غیر از این بوده؟! –آخه اون دفعه، برای مراسم مامانی، مهدی پیش عمه‌ش مونده بود. گفتم شاید.. +اون دفعه مدرسه مهدی بهش مرخصی نداده بودن. مامان که از اتاق بیرون رفت، سریع از جا بلند شدم و بعد از جمع کردن پتو و بالش، برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. تو آیینه به بینی سرخ و چشم‌های پف کرده‌م خیره شدم. بابا اگه منو با این قیافه می‌دید، می‌فهمید گریه کردم. آب سرد رو باز کردم تا بلکه کمی از این ورم و قرمزی صورتم کم بشه. همراه هانیه، زمان کم باقیمونده تا رسیدن خاله‌اینا رو با مرتب کردن خونه گذروندیم. طولی نکشید که صدای پیکان عمو جمشید تو کوچه پیچید. به اتاق رفتم تا لباس‌های تو خونه‌ایم رو با لباس مناسب‌تری عوض کنم. هم زمان که گره روسریم رو محکم می‌کردم، پشت پنجره رفتم تا ببینم تو حیاط چه خبره. بابا برای استقبال از خاله‌اینا به حیاط رفته بود. مهدی از صندلی راننده پیاده شد و درو محکم به هم کوبید. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy