📕 رمان اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۱
تمام زندگیاش را با دستان خود طعمه کرده بود و نمیدانست!
وقتی که چشمانش محو برق رنگهای فریبنده بود…
زن که در ازدحام آشپزخانۀ شلوغ برای تهیۀ صبحانه به این سو و آن سو میدوید، نانهای تُست شده را درون بشقاب گذاشت و تمام محتویات روی میز را با وسواس کامل برانداز کرد: لیوانهای شیر و آب پرتغال کنار ظرفهای حاوی تخممرغ و سوسیس و لیوان شیر و ذرت، مخصوص آوا. همه چیز خوب به نظر میرسید. سپس با شتاب به سوی اتاق کودکش رفت و حین رفتن بلند صدا زد:
- آوا، آوا، پاشو مامان دیر میشه.
دخترک دستانش را زیر چانهاش جمع کرده بود و زیر لحاف ضخیم و صورتیِ عروسکیاش در خوابی عمیق بود. زن همانطور که هنوز مشغول صدا زدن بود به طرف تخت رفت و دستی به موهای قرمز و فر دختربچه کشید و شانهاش را تکان داد:
- پاشو مامان، پاشو خوشگلم.
آوا لبهایش را جمع کرد و با چشمان بسته آهسته گفت:
- خوابم میاد.
- نمیشه مامان جان، فالوورا منتظرن، میخوایم از صبحونۀ خوشمزۀ مادر دختریمون لایو بذاریم!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh