#یک_شب_کنار_سکینه (س)
سرم رو انداختم پایین...
اون آقا براش توضیح داد که من یک مشکلی دارم
به منم گفت:هذا مترجم...☺️👌
تو دلم گفتم
یاااخدا این مترجمههههه؟
خب من چجوری حرف بزنممممم؟خجالت میکشم😭😩
ولی ناچار بودم..چون اون پسر به چشمام خیره شده بود و منتظر بود...👀
تندتند شروع کردم به حرف زدن و تماممدت چشمم به زمین بود
_ببین...گوشی مامانم تو چندتا عمود قبل افتاده...مامانم رفتن برش دارن...من...
تمام ماجرا رو تعریف کردم...
حرفم که تموم شداون آقا ازمترجم پرسید
_مالمشکل؟
_الهاتف...(یک گوشی)
واااای ینی تمام سخنرانی من رو توی یک کلمه خلاصه کرد😐😐
یک گوشی آورد و چون گوشیش خط عراق داشت راحت تونست تماس بگیره...🤙🏻
ولی هرچقدر بوق خورد جواب نیومد...
_ممنون...من میرم شاید مامانم رد بشن منو نبینن نگران شن...خداحافظ✋🏻
رفتم سر جام دوباره...تا ایستادم یک آقا دوون دوون اومد سراغم...
_شما همونی ک مامانش گوشیشو گمکرده؟😶
_بله😲😮
_مامانتون منتظرتونه
بدو بدو پشت سرش راه افتادم...🏃🏾♀🏃
#ادامه_دارد...
@jihadmughnieh