چهارنفری گفتیم وخندیدیم ورسیدیم به میدان روح الله. روبه روی بیت امام٬ فضای سرسبزی است که گاهی وقت ها مردم پیک نیک شان رامی برندآنجا. ماهم مثل خیلی های دیگر٬ رفتیم یک گوشه نشستیم وچشم دوختیم به ازدحام جمعیت که ازیک طرف می آمدوازیک طرف می رفت. من و علی یک طرف نشسته بودیم و رفقاچندوجب آن طرف تر. دخترهارنگ به رنگ ازجلویمان رد میشدند. سرووضعشان آنقدرخوش آب ورنگ بودکه هرچقدرهم نگاهت را می دزدیدی٬ بازچشمت به یکی دونفری می افتاد. جمعیت هم زیادبودو نمی شدآدم فقط به سنگفرش زیرپایش چشم بدوزد. دست انداختم گردن علی وبه خنده گفتم:
-علی هیچ کدام ازاین هارانپسندیدی؟نظری نداری؟
خندیدوهیچی نگفت.بازگفتم:
-یالادیگر. یک چیزی بگوپسر.
ریزریزخندیدوگفت:
-چی شده واسه ماروشنفکرشدی؟
آرام دم گوشش گفتم:
-بودم! هفته بعدکه دیدمت بایدحتمادوست دخترگرفته باشی!
خندیدوسرتکان داد. بعدنفس عمیقی کشیدوخنده اش راخورد: آبجی رقیه ی من الان آنجاتنهاست. من اینجایکی رارفیق بگیرم یابه یکی دست بزنم٬ یکی هم توی پاکستان به آبجی من دست درازی می کند.
آن قدرازجوابش کیفورشدم که دودستی بغلش کردم ومحکم سرش رابوسیدم. گفتم:
-آفرین!خوب گفتی. ماشاالله به غیرتت.
🌹🌹🌺🌹
☑️برشی ازمتن
کتاب(مسافرآگوست)
زندگینامه طلبه شهیدسیدحشمت علی شاه
ازلشگرزینبیون
#شهید_سید_حشمت_علی_شاه
#سید_علی
@jihadmughniyeh_ir