شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
حسن و یاسر حالا آماده خدمت در صفوف محکم مقاومت بودند تا نه تنها در مرزهای لبنان که برای آزادی مظلوما
«کاروان امام حسین (ع) درحال عبوره. مامان! اجازه می‌دی امام مون رو تو جنگ با کفر و ظلم، یاری کنیم؟» مگر می‌شود در پاسخ این سوال نه گفت؟ گیرم که مادر هم باشی. گیرم که تنها ثمره زندگی‌ات بخواهد راهی شود. جوان رشیدت همانکه در وجودت پروراندیش، شب به شب بالای سرش چشم برهم نگذاشتی. پابه پایش پیش رفتی تا راه رفتن یاد بگیرد و هر بار که زمین خورد تکه‌ای از قلبت جدا شد. حالا که مرد شده و آرزوی داماد کردنش را داری باید بگذاری برود. رفتنی که شاید... نه نمی‌توانی به زبان بیاوری. مادر بودن به داشتن اولاد است اگر او نباشد... اشک در چشمانت جمع می‌شود. نمی‌خواهی با گریه، قدم‌هایش را مردد کنی. نگاه ترت را از او می‌گیری. اقتدا می‌کنی به بانو سیده زینب (س)، غم را در سینه آرام می‌کنی لب می‌گشایی به رضایت. بغلت می‌کند. مثل کسی که به بهترین آرزویش رسیده باشد؛ با شوق دست و پایت را می‌بوسد. عطر تنش مشامت را پر می‌کند. کاش می‌شد همراهش بروی! 🎈