با چشمهای تار به رفتنش خیره میشوی.
قرآن را روی قلبت میفشری.
آخ! یادت رفت از زیر قرآن ردش کنی.
زیرلب میپرسی: «برمیگردی؟»
در میدان نبرد هم یاسر و حسن مثل دو برادر پشت به پشت هم پیش میرفتند.
هربار که خطری حس میکردند، در سپر بلا شدن برای هم پیشی میگرفتند.
مردانه با نامردان تاریخ میجنگیدند.
خواست خدا بود که هردو رفیق از ماموریت نخست سالم برگشتند خانه.
شاید مادرهایشان، امالمصائب را به حسینش قسم داده بودند.
انگار همه دنیا را به این مادرها داده بودند. همه دنیا یعنی سالم دیدن میوه دلت.
یعنی بازگشت نور به چشمانت.
یعنی آنقدر قلبت تند بزند که بترسی همه دنیا صدایش را بشنوند.
یعنی از ذوق نتوانی کلامی بگویی و چشمانت از عشق خیس شود.
اما نبرد حق و باطل هنوز ادامه دارد. جوان داری به فدای جوانی علی اکبرِ حسین (ع).
یاسر و حسن در خانه ماندن را تاب نمیآوردند. بازهم باید میرفتند.
رفتن، تلخترین فعل جهان است!#ادامــهدارد 🎈