یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱
💎《یعقـوب》بـوددرطلـبپیـراهـنیـار
صدای غمبار و مداومی از پیچ کوچه به گوش میرسد. صدا هر لحظه نزدیکتر میشود.
«جعفر» به زحمت آب دهانش را قورت میدهد.
انگار که از پشت پرده اشک قامت بلند «یعقوب» را میبیند.
با انگشت شصت و اشاره، اشک چشمهایش را میگیرد.
«یعقوب» واقعا آمده. با صدایی که به زور با بازدمش خارج میشود و به گمان، خودش هم نمیشنود، میگوید:
«یعقوب آمد.» کسی جملهاش را بلند و بلندتر فریاد میزند:
«یعقوب آمد...یعقوب آمد...»
همه نگاهها به سمت «یعقوب» کشیده میشود. صدای ناله و ضجه به آسمان برمیخیزد.
روی بامها و دیوارها غلغله میشود و از پیچ کوچه تا چند خانه آن طرفتر که خانه «یعقوب» است،
جمعیتی از زن و مرد و کودک به استقبال «یعقوب» میآیند.
صدای «لا اله الا الله» با شیون جمعیت، تن زمین و آسمان را میلرزاند.
حزن عزا با آتش خشم شعلهورتر می شود. بوی دفاع از حرم میآید
#ادامـهدارد.... 🎈