‌ دیشب خواب حاج شیخ را دیده بودم خواب دیدم در خانه ای بزرگ هستم ، خانه ای پر از اتاق گفتند که ایشان در یکی از اتاق ها هستند برای دیدنش میتپیدم با خودم فکر کردم که مگر برگشته؟ به در اتاق رفتم هیبت او مانع میشد که وارد اتاق شود بالاخره در باز شد چشم گدایی به داخل اتاق انداختم تا مگر محبوب را ببینم ندیدم گفتند که از در دیگر برم دویدم در حیاط خانه را دور زدم که به در دیگر برسم درها همه بسته بود کفشهای زیادی را دم در یکی از اتاق ها دیدم این کفش ها برای من معشوق آیه بود آیه ای از لحظه دیدار نشاطی به من دست داد از دیدن کفش ها دم در رفتم و دوباره چشم گدایی به داخل اتاق انداختم چهره ها را یکی یکی نگاه میکردم تا مگر پیدایش کنم بالاخره او را دیدم نگاهی به من انداخت آن یک نگاه هم برایم غنیمت بود نگاه تو مرا مست میکند ‌‌نمی توانم عشقم را نسبت به تو پنهان کنم نمی توانم ببخش! عاشق تو رازدار خوبی نیست میان کوچه اگر بی گدار می گریم! ‌ 📌به ما بپیوندید: @jonbeshsaybery