🔴 دخترک اخمش هم ناز بود رویش را برگرداند و گفت: اصلا کفش نمی‌پوشم. راحت نیستم. بابایی بغلش کرد. چتری هایش را کنار زد. پیشانیش را بوسید و گفت: پاهای ظریفت آسیب می‌بیند. دخترک معنی ظریف را نمی‌دانست، آسیب را هم. بیشتر لج کرد. خودش را از بغل بابا انداخت پایین. بابایی عصبانی شد. بلندتر گفت چی‌کار می‌کنی؟ به خودت صدمه می‌زنی. دخترک معنی صدمه را هم نمی‌دانست. از صدای بلند بابا گریه اش گرفت. عروسکش را پرت کرد. عروسک شکست. پدر را مقصر شکستن عروسک می‌دانست. هر چه جلوی دستش آمد پرت کرد سمت پدر. آقای خوش‌تیپی که روی نیمکت پارک لم داده بود، به پدر گفت: بگذار کفش نپوشد. بگذار خودش تجربه کند. دخترک خوشش آمد. به مرد لبخند زد. بابایی دلش نمی‌آمد. طاقت نداشت خاری را در پای دخترش ببیند. دخترک دوید وسط پارک. خیسی چمن‌ها را روی پایش حس کرد. چمن‌ها کف پایش را قلقلک می‌دادند. قهقهه زد. نشست لب حوض. ماهی‌ها دور پایش چرخیدند. بلندتر خندید. دوید سمت زمین بازی. به نگاه نگران پدر زبان‌درازی کرد. خرده سنگ‌ها سفت و تیز بود. تکه‌ای چوب پایش را خراش داد. خرده شیشه‌های شکسته را ندید. 🔹از درد جیغ زد. از خون ترسید. بابایی بغلش کرد. گفت: کفش‌هایت را می‌پوشی؟ از پاهایت محافظت می‌کنند. دخترک ناراحت بود، عصبانی از همه. معنی محافظت را نمی‌دانست. ✍ هدی اسکندری پ.ن: چه برداشتی داشتید؟ @joneyran_news