کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت شصت ویکم_ تجربه ای جدید) گفتم: با من چه کار دارید؟ گـفت: ایـن کـتاب، رو
(قسمت آخر _ تجربه ای جدید) گــفتم: خُب آن‌هـا چـشمانشان را حـفظ مـی‌کردند و نـگاه نمی‌کردند. بـه مـن جـواب داد: شـما اگر پوشش و حریم‌ها و حجاب را رعـایت می‌کردی و آن‌ها به شما نگاه می‌کردند، دیگر گناهی بـرای شـما نـبود. چـون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قـــرآن دســـتور داده کــه چــشمانتان را حــفظ کــنید. امـا اکـنون بـه دلـیل عـدم رعـایت دستور خداوند در زمینه حـــــجاب، در گـــــناه آن‌هـــــا شــــریک هــــستی. تـو بـاعث ایـن مـشکلات شدی و این کار، از بین بردن حق مـردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آن‌ها را گـرفتی و این حق‌الناس است. پس به واسطه حق‌الناس این هـزار و صـد نـفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک‌تک آن‌هـا بـه بـرزخ بـیایند و بـتوانی از آن‌هـا رضـایت بگیری. ایـن خـانم ادامـه داد: هـیچ دفـاعی نـمی‌توانستم از خودم انــــجام دهــــم. هــــرچه گــــفتند قــــبول کـــردم. بـعد مـرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه که از آتش و عــذاب جــهنم تــوصیف شــده را کـامل مـشاهده کـردم. درسـت در زمـانی کـه قـرار بـود وارد آتش شوم، یکباره یاد کـتاب شـما و تـوسل بـه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیه) افتادم. هـمانجا فـریاد زدم و گفتم: خدایا به حق مادرم حضرت زهرا (ســلام‌الله‌علیه) بــه مــن فــرصت جــبران بــده. خـدا... تـا ایـن جـمله را گـفتم، گویی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بـازگشت عـلائم حـیاتی، مـرا بـه بیمارستان منتقل کردند و اکــنون بــعد از چــند مــاه بــهبودی کـامل پـیدا کـردم. امـا فـقط یـک نـشانه از آن چـند لـحظه بـر روی بدنم باقی مـانده. دسـت‌بندی از آتـش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم، مچ دستانم می‌سوخت، هنوز این مشکل من برطرف نشده! دسـتان من با حلقه‌ای از آتش سوخته و هنوز جای تاول‌های آن روی مـچ من باقی است! فکر می‌کنم خدا می‌خواست که مـــــــن آن لـــــــحظات را فـــــــراموش نــــــکنم. مـن بـه توبه‌ام وفادار ماندم. گناهان گذشته‌ام را ترک کردم. نـمازها را شـروع کـردم و حـتی نـمازهای قضا را می‌خوانم. ولـی آنـچه مـرا در به در به دنبال شما کشانده، این است که مـرا یـاری کـنید. من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟ چــــــــطور از آن‌هـــــــا حـــــــلالیت بـــــــطلبم؟ ایـن خـانم حـرف‌های آخـرش را بـا بغض و گریه تکرار کرد. مـن هـم هـیچ راه حـلی بـه ذهـنم نرسید. جز اینکه یکی از عــــلمای ربــــانی را بــــه ایــــشان مـــعرفی کـــنم. ________________ متن بالا از نرم‌افزار کتاب سه دقیقه در قیامت ارسال شده است شما می‌توانید از لینک زیر این کتاب را دانلود کنید 👇 https://play.google.com/store/apps/details?id=com.threedaghighe.book التماس دعای فرج 🌹🍃 👈