💫بخش شانزدهم💫
با این توجیه ها خیالم آرام تر شد و به غسالخانه برگشتم.زینب خانم مشغول غسل دادن عفت بود و مریم خانم همکارش -همانی که سیگاری بود -بچه عفت را می شست. هرچه میخواستم نسبت به عفت بی تفاوت باشم و نگاهش نکنم،نمی شد.لب های خوشرنگش حالا دیگر به کبودی می زد و چشم هایش که هر بار به رنگی دیده می شد، برای همیشه بسته بودند،وقتی داشتند تاب موهای بافته وبلندش را باز می کردند،باز هم نتوانستم طاقت یاورم.به اتاق بغلی دویدم و از شدت ناراحتی توی خودم مچاله شدم. نفسم به سختی بالا می آمد.درد شدیدی توی گلویم حس میکردم.فکر میکردم گلویم متورم شده.سنگینی بدی روی گلو و سینه ام افتاده
بود.دلم نمیخواست کسی حرفی از من بپرسد.منتظر ماندم تا کار عفت تمام شود.از سر کنجکاوی موقع تحویل جنازه اش بیرون آمدم.از بدشانسی مادر و خواهرش را دیدم. بهت زده بودند.می دانستم آنها برای زایمان عفت از ازنا آمدند،حالا میخواستند جنازه او را به شهرشان ببرند.با اینکه آنها مرا چندان
نمی شناختند سعی کردم مرا نبینند.پشت زینب خانم پنهان شدم.مادرش به زبان محلی با عفت حرف می زد.انگار نه انگار که عفت مرده،بنده خدا هیچ اشک نداشت.اولش تعجب کردم،چرا گریه نمیکند.ولی دیدم اصلا به حال خودش نیست.فقط گاهی چنان به سر و سینه اش می کوفت که آدم فکر میکرد الان خودش را می کشد.خواهر عفت گریه می کرد و دست های مادرش را می گرفت.فکر کردم به او بگویم گریه کند تا کمی سبک شود.وقتی همین را ازش خواستم نهیبم زد: چرا گریه کنم!ما اومدیم حمام زایمان عفت. بعد به دخترش گفت:برو برای خواهرت اسپند دود کن،چرا گریه میکنی و... وقتی سرش را
روی بدن عفت گذاشت،حس کردم میخواهد بفهمد،نوزاد در شکم دخترش زنده مانده یا نه.این کار مادر عفت آتشم زد.فکر کردم
الان به یاد زمانی افتاده که عفت را در شکم داشته.اینها که رفتند دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده، آماده دفن بودند نیامده بود.تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده شان بودند آن را کنار میزدند،که عزیزشان را بین آنها پیدا کند.هر بار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون شد و بی طاقت میشدم.چون دیر وقت شده بود،کسی مشخصات شهدا را می نوشت.
زینب خانم گفت:بیاییدتا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم به خاک بسپاریم.مریم خانم هم سری تکان داد و با آنها رفت.با بردن این جنازه ها باز ناراحتشان بودم.از اینکه بی صاحب مانده اند،از اینکه همین طور بی نام و نشان دفن می شدند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند،غیر این ها تعدادی شهید بودند که داخل غسالخانه کنار دیوار مانده بودند.این ها اسم داشتند ولی نمی دانم بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود! زینب که برگشت
پیرزن چاق غساله در حال قلیان کشیدن بود و مریم خانم هم سیگارکشید.بقیه هم دستشان به کاری بند بود.زینب مرا صدا زد و
گفت:بیا سر اینو بگیر.منظورش جنازه دختر جوانی بود.از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه جا کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم.ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.نگاهش کردم. تقریبا هم سن و سال خودم بود.با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم او سفید و تو پر،بلوز شکلاتی و شلوار کبریتی کرم رنگی که به تن داشت،خیلی بهش می آمد.معلوم بود دختر شیک پوشی بوده،رنگ روسری اش که حالا
از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت.زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست،دست کردن من حوصله اش سر رفته بود،گفت:دختر چرا ماتت برده؟میخواستم بگویم:نمی تونم.ولی نمی شد.به موهای پرپشت و حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود،با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخ،سر و بدن خونی و پر ترکشش که نگاه کردم،نتوانستم خودم را متقاعد کنم بلندش کنم.ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:زود باش.دیر شد.
مجبور بودم برای آنجا ماندن حرفش را گوش کنم.چادرم را دور کمرم بستم.چون احساس می کردم دختر مرا نگاه می کند،گفتم: من سرش رو نمیگیرم،زینب گفت:چه فرقی میکنه؟ گفتم:فرقی نمیکنه.من این طرف راحت ترم و رفتم پایین پای دختر ایستادم. زینب گفت:از دست تو دختر.
وقتی پاهای جنازه را گرفتم،یک لحظه احساس کردم،از تیره کمر تا سرم تیر کشید و موهای بدنم سیخ شد.تمام توانم را از دست داده بودم.دستانم کرخت شده بود و دیگر قدرت نگه داشتن چیزی را در دستانم نداشتم.قلبم از شدت طپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند.انگار ساعتها دویده بودم،گلویم می سوخت و نمی توانستم نفس بکشم.زینب که حال و روزم را دید،گفت:مادر، یه یا علی بگو و محکم برش دار .گفتم:یا علی مدد و دست هایم را دور زانوهای دختر حلقه کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
#قصه_شب
#بخش_شانزدهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم