💫ادامه بخش هشتاد و یک💫
آن عده که قرار به اعزام داشتند را فرستادند
بیمارستان صحرایی.تا به حال اسم چنین جایی را نشنیده بودم.پرسیدم:بیمارستان
صحرایی دیگه کجاست؟گفت:دارخوین،طرف های شادگان چون بعد از ظهر بود به حسین و لیال گفتم الان نمی رسیم بریم و برگردیم. باشه برای فردا.
فردا صبح زود من،لیال،حسین عبدی،زهره فرهادی و زینب خانم از خرمشهر بیرون آمدیم،ماشین گیرمان نمی آمد،پیاده و سواره، با ماشین های عبوری خودمان را به ایستگاه دوازده آبادان رساندیم.از ایستگاه دوازده تا بیمارستان را سوار ماشینی ارتشی شدیم که آنطرفها می رفت.خیلی نگران عبدالله بودم. حس می کردم او و حسین شبیه علی هستند.خیلی به آنها انس پیدا کرده بودم راه دور بود.هیچ کدام از ما تا به حال به دارخوین نیامده بودیم.حسین میگفت:بیمارستان صحرایی از اسمش پیداست که ضربتی سرهمش کردند:بلاخره راننده ما را سر یک جاده خاکی که به بیمارستان صحرایی دارخوین منتهی میشد،پیاده کرد.کمی جلوتر یک سری کانتینر کنار هم چیده و تعدادی چادر علم کرده از بودند.یک سالن بزرگ سوله مانند هم با دیواره فلزی و سقف برزنتی ازدور به چشم می خورد.پنجاه متر مانده به بیمارستان توی جاده مانع گذاشته بودند و
رفت و آمدها را کنترل می کردند.ما که به چادر رسیدیم،نگهبان از چادر بیرون آمد. گفتیم برای چه آمده ایم.گفت:هر چه تجهیزات نظامی دارید،تحویل بدهید موقع برگشت برمی گردانیم.حسین ام_یک را از روی شانه اش برداشت و تحویل نگهبان داد. من نارنجک و ژ_سه را به فرخی سپرده بودم و فقط دو تا فشنگ داشتم.این ها همان فشنگ های خونی بود که از جیب علی بیرون آورده بودند،سرباز برگه ای نوشت و دستمان داد وارد محدوده بیمارستان شدیم،کیسه های شن را تا ارتفاع زیادی دور کانتینرها و چادرها چیده و بالا آورده بودند،کلی این طرف و آن طرف رفتیم تا بلاخره گفتند:عبدالله معاوی
توی آن سالن بزرگ،بستری است. وارد سالن شدیم.در دو ردیف حدود پنجاه و هشصت تخت چیده بودند که روی همه آنها مجروح خوابیده بود راه افتادیم و به چهره تک تک آنها نگاه کردیم.اکثرشان حال خوبی نداشتن چهره های آفتاب سوخته شان می گفت که بیشترشان جنوبی اند.بین آنها سربازان و ارتشی های پادگان در را هم دیدیم ولی هرچه گشتیم،عبدالله را پیدا نکردیم.از سالن بیرون آمدیم.به پرستارها گفتم:ما مجروح مون رو پیدا نکردیم.مطمئنید اینجاست جای دیگه نفرستادید؟پرستار گفت:خانم برو یه بار دیگه نگاه کن گفتم:باور کنید،نبود.دوستام هم گشتن.پرستار گفت:مگه ممکنه خانم.ما خودمون الان ایشون رو ویزیت کردیم.چطور شما ندیدید؟گفتم:خب ندیدیم دیگه،پرستار با ما داخل سالن شد بالای تخت سه که رسیدیم، ایستاد و گفت: بفرمایید،تخت سه، عبدالله معاوی!باورمان نمی شد. این عبدالله بود؟! این قدر لاغر و نحیف! قیافه اش از شدت ضعف و بی رمقی به قدری عوض شده بود که او را نشناخته بودیم.باندپیچی سرش آنقدر زیاد بود که انگار به سرش عمامه بسته اند،لوله هایی از بین باندهای سرش بیرون آمده بود که خونریزی های توی سرش را تخلیه می کرد و توی شیشه ای کنار تخت می ریخت.با اینکه چشمانش باز بود ولی فقط سفیدی اش دیده می شد.رنگ و رویش خیلی پریده بود.به بالا تنه عریانش کلی دم و دستگاه پزشکی وصل کرده بودند و عبدالله با
اکسیژن تنفس میکرد به دستانش هم خون و سرم وصل بود.زینب رفت بالای سر عبدالله معلوم بود بغضش را می خورد و گریه اش را کنترل می کند.خم شد و با حالت مادرانه ای سر باندپیچی شده عبدالله را بوسید.با دیدن وضع عبدالله خیلی ناراحت شدم.چشمانم پر از اشک شد،دلم می خواست گوشه ای بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.یاد شلوغ کاری هایش افتادم.همیشه آدم را میخنداند. من فکر می کردم خیلی وقتها که از دیدن صحنه های دلخراش عصبی می شود با چیزی رنجش می دهد،شلوغ کاری می کند.نسبت به من و لیال خیلی غیرتی بود تا یک نفر وارد جنت آباد می شد،خودش جلو می آمد و می گفت:چه کار دارید؟من جوابت رو میدم.به ما هم می گفت:شما برید.من هستم.
از نظر جسمی هم خیلی لاغر و نحیف بود. طوری که شکمش به پشتش چسبیده بود. آدم دلش نمی آمد،کاری بهش بگوید ولی وقتی خودش میدید.ما کاری می کنیم یا چیز سنگینی بر می داریم که جا به جا کنیم، ناراحت میشد.همیشه می گفت:چرا تو این کارها رو انجام میدی؟به من بگو مگه ما مردیم؟ برای چی اومدیم اینجا؟بعد سرش را پایین می انداخت و با دست اشاره می کرد که برو.واقعا در این مدت برای من و لیال مثل برادر واقعی بود،نسبت به زینب خانم هم حس خاصی داشت و او را مادر خودش می
دانست.آن روزی که به مدرسه رسایی رفتیم، عبدالله وقتی دید بچه های سپاه چطور قتل عام شده اند،دیگر طاقت نیاورد.همه اش میگفت:جنت آباد دیگه خبری نیست.من می خوام برم.چون برادرهایش حسن و خلیل توی خطوط بودند،می گفتیم:حالا لازم نیست بری اینجا به وجودت نیازه.صبر کن.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم