💫بخش هشتاد و یک💫
در جوابش گفتم:مگه هر کس کرد باشه،باید خائن هم باشه.من در وهله اول مسلمانم، بعد کرد هستم.در جوابم باز از کومله و دموکرات حمایت کرد و آنها را ناجی مردم کرد معرفی کرد.من هم از فجایعی که آنها باعث اش شده بودند،گفتم.دیگر حرفی نزد.غروب که محمود فرخی به مطب آمد و پرسید: مشکلی پیش نیامده جریان را برایش گفتم، در کمال تعجب دیدم همه چیز را می داند. بعد گفت:نگران نباشید.این تحت نظره.ما خودمون هم فهمیدیم هدفش از اومدن به اینجا کار کردن نیست.باز هم با چنین کسی روبه رو شدیم،تقریبا از همان روزهای اولی
که به مطب شیبانی آمده بودیم،جوان بیست و چند ساله ای به اسم جونشان هر وقت گذرش به آن دور و برها می افتاد،یک سر هم به مطب می آمد.با اینکه خیلی ادعای مذهبی بودن می کرد و خودش را عامل سرسخت به احکام شریعت نشان می داد هیچ کدام از ما نظر خوشی به او پیدا نکردیم.نجار هم از او خوشش نمی آمد.به ما می گفت:این بابا درونش با چیزی که ظاهرش نشون میده همخوانی ندارد.این رو اینجا راه ندهید.
با همه این اوصاف این آدم دست از سر ما برنمیداشت.مخ ما را به کار گرفته بود می گفت:باید با من یک گروه تشکیل بدهیم.ما
باید خودمون مستقل عمل کنیم.اگر گوش به فرمان نیروهای دیگر باشیم،کاری از پیش نمی بریم،گذشته از این ها هر وقت ما را می دید،امر و نهی مان می کرد و میگفت شما باید خیلی محکم باشید و موقع راه رفتن، سرتان پایین باشد.هیچ کدام از ما به حرف های او توجه نمی کردیم.بین همه،من بیشتر حواسم به تضادهای رفتاری اش بود و بچه ها را متوجه تناقض هایش می کردم.او هم به من میگفت:تو خیلی گستاخی!من هم جوابش را میدادم که:تو مگر وکیل وصی ما هستی که توی کارهای ما دخالت میکنی،ما تو را قبول نداریم.روی همین حساب خیلی با من بد افتاده بود،می شنیدم به بچه ها می گوید:با این دختره نگردید.این خیلی سر خود و پرروست،از این طرف این حرف ها را می زد و از طرف دیگر سعی می کرد با تمام سر سختی های من کنار بیاید و به هر زبانی شده مرا توی کارهایش بکشاند،میگفت او را از دادستانی مامور کرده اند نیروهای ستون پنجم را شناسایی و دستگیر کند.هر روز که
میگذشت ما به روغگویی او بیشتر پی می بردیم.خیلی دلم میخواست هر طور شده مچ اش را باز کنم.یک روز نزدیک های غروب که ما مشغول حرف زدن و آماده کرد وسایل ترالی بودیم وارد مطب شد و گفت:توی نیروی دریایی یک نفر مظنون رو گرفتیم.من میخواهم محاکمه اش کنم.شما هم
باید ببینید.بچه ها گفتند:شما چه کاره ای که کسی رو محاکمه کنی؟گفت:من دادیار دادگاهم.من گفتم:حالا چه ضرورتی داره ما بیاییم؟گفت:هیچی،بیایید کار من رو ببینید.
هر چه ما طفره رفتیم او دست برنداشت،به زهره گفتم بیا بریم کار رو یکسره کنیم این راست میگه یا دروغگوست.حواسمون رو
هم جمع می کنیم یه وقت ازش رو دست نخوریم،زهره قبول کرد و راه افتادیم.پیاده تا خیابان لب شرط رفتیم،از آنجا دست راست
خیابان پیچیدیم و کمی جلوتر سر یک نبش، جونشان جلوی ساختمان دو طبقه سفیدرنگی ایستاد و گفت:همین جاست،رسیدیم.به ساختمان دقت کردم.به نظرم متروکه می آمد.هیچ صدا و نوری نبود.جونشان گفت:چرا ایستاده اید؟بیایید تو !گفتم:من دلیلی برای داخل شدن نمی بینم.مگه محل دادگاه شما نیست.شما بفرمایید بروید تو.شانه هایش را بالا انداخت و از در نرده ای وارد حیاط پر دار و درخت ساختمان شد،گشتی زد و برگشت و گفت:مثل اینکه هنوز مجرم را نیاورده اند. منتظر می مونم.مطمئن شدم این آدم همان طور که فکر میکردم ریگی به کفش دارد،به همینخاطر گفتم:دلیلی برای موندن مانیست. شما مثل اینکه ما رو بچه فرض کردی مگه ما بیکاریم؟اصالا ما نمی خواهیم دادگاه تو را ببینیم.زهره هم که کمی ترسیده بود،آهسته به من گفت:حالا چی کار کنیم؟گفتم:هیچی برمی گردیم.این آدم معلوم نیست چه نقشه ای تو كله خرابش داره.غلط نکنم آقا خودش با ستون پنجمی ها قرار داره،راه بیفت بریم.
همین که ما راه افتادیم،گفت:هی،کجا می رید صبر کنید الان میان.گفتیم:خودت بمون. ما میرویم.محاکمه رو هم خودت نگاه کن. به ما ربطی نداره.راه افتادیم،رفتیم مسجدجامع، آقای فرخی و آقای مصباح را پیدا کردیم و جریان را برای آنها تعریف کردیم و گفتیم:یک فکری بکنید،مثل دفعه قبل محمود فرخی، آقای مصباح گفتن:ما متوجه این مساله شده ایم.شما بدون اینکه حساسیتی به خرج دهید و او را متوجه کنید،به کارهای خودتون ادامه بدهید و خیلی مراقب باشید.به مطب که آمدیم،به تک تک دخترها سپردم حواسشان را جمع کنند،از آن به بعد ما خیلی سرسنگین تر از قبل با او برخورد میکردیم،جونشان خودش هم فهمیده بود همه با بدبینی به او نگاه میکنند،آدم خیلی تیزی بود.دیگر کمتر آفتابی می شد.بعد از چند وقت غیبش زد.
.........
محدوده کوی آریا بودیم.توی وانت سه تا مجروح داشتیم.می خواستیم آنها را به بیمارستان طالقانی برسانیم...
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم