💫ادامه بخش صد و هجده💫 مردم می ترسیدند،یکی،دو تا از خانم هایی که در صف بودند،غش کردند.همه مضطرب بودند.من موقعیت را مناسب دیدم و گفتم: شما با دیدن هواپیمای دشمن غش و ضعف میکنید و فکر جایی هستید که خودتان را پنهان کنید،چطور به مردم خرمشهر که شب و روز توپ و خمپاره روی سرشان میبارید دری وری میگویید.حالا شما می گویید خرمشهری ها ترسو بودند و فرار کردند شما خودتان می توانستید با این وضع دوام بیاورید؟بعد از حرف های من،آن عده که از جنگزده ها گله و شکایت میکردند،ساکت شدند و چند نفری هم حرف های مرا تأیید کردند.بعد گفتم این قدر به مردم جنگزده زور نگویید صدام ظلم کرد،شما نکنید.الان مردم آبادان هم همین وضع را دارند.در محاصره دشمن هستند، هیچی به دستشان نمیرسد و ... دست خودم نبود،شنیدن این حرف ها خیلی برایم سنگین بود.وقتی میدیدم بچه ها در منطقه آن طور پرپر میشوند،خیلی بحث می کردم.تصورم این بود که مردم نمیدانند جنگ یعنی چه و چه اتفاقی دارد می افتد.البته اوایل خبرها درست و گسترده پخش نمیشد، ولی با گذشت زمان مردم بیشتر در جریان مسائل جنگ قرار گرفتند.یکی از کسانی که برای ساختمان کوشک خیلی زحمت میکشید، حاج آقا مطلبی بود که الان به رحمت خدا رفته است.او در خیابان منوچهری تجارتخانه داشت.از اعضای هیات امنای مسجد قائم و بسیار انسان شریف و دینداری بود.مرتب به ساختمان کوشک سرکشی میکرد و از ساکنان میخواست هر کاری دارند یا چیزی میخواهند به او بگویند تا فراهم کند.میگفت:وظیفه ما خدمت به شماست.در ساختمان کوشک علاوه بر خانواده های شهدا و عده ای از جنگ زدگان تعدادی از خانواده های مستضعف تهرانی هم ساکن بودند.به مرور حال و هوای ساختمان داشت عوض میشد.از بنیاد شهید خواستیم فکری به حال بچه های کم سن و سال ساختمان بکنند،سپاه طبقه هفتم ساختمان را که قبلا سالن غذاخوری و کنفرانس سازمان برنامه و بودجه بود به مهد کودک و کلاس های فرهنگی تبدیل کرد.در آنجا کلاس های قالیبافی،قرآن،علمی و ... برگزار میشد،درمانگاهی هم در طبقه سوم راه انداختند‌.پزشک و پرستاری را دعوت به همکاری کردند و مسئولیت تزریقاتش به عهده من گذاشته شد.کار درمانگاه کم کم رونق گرفت همسایه های مجاور ساختمان کوشک هم به آنجا مراجعه میکردند.با راه اندازی کلاس های آموزشی و تفریحی برای بچه ها،کمی از نگرانی خانواده ها کم و به مرور از شیطنت و بازی بچه ها کم شد. دهه فجر سال ۱۳۵۹ بنیاد شهید برنامه بسیار خوبی برگزار کرد.خانواده های شهدا را به استادیوم آزادی میبردند.در این رفت و آمدها ما بعضی از آشناهای قدیم و همشهری ها یمان را میدیدیم.برنامه های متنوع ورزشی، فرهنگی در سالن دوازده هزار نفری استادیوم ارائه میشد.یکبار هم علامه محمد تقی جعفری آنجا آمدند و سخنرانی کردند.علامه جعفری خیلی ساده و بی غل و خش بودند. موقع سخنرانی هم چنان ساده و گیرا صحبت کرد تا برای همه قابل استفاده باشد.یکی از روزها من و لیال در استادیوم عبدالله معاوی را دیدیم،او را همراه مجروحینی که در بیمارستان بستری کرده بودند،به آنجا آورده بودند.با دیدن عبدالله خیلی خوشحال شدیم. جلو رفتیم و سلام کردیم.دیدم عبدالله مرا نمی شناسد و فقط لیال را به خاطر آورد.خیلی ناراحت شدم هر چه گفتم:عبدالله منم زهرا خواهر سیدعلی،سیدعلی حسینی یادت نمی آید؟تو جنت آباد با هم کار میکردیم.میگفت: نمی شناسم،نمی دانم.سعی کردم خاطرات آن روزها را به یادش بیاورم،گفتم:عبدالله یادته یک بار پیاده از جنت آباد برمیگشتیم مسجد جامع،سگی دنبال مان افتاده بود،هر کار کردیم ولمان نمیکرد؟میگفت:نه یادم نیست.جریان از این قرار بود که یک روز از جنت آباد با زهره فرهادی،صباح وطنخواه و لیال از جنت آباد به طرف مسجدجامع می رفتیم.حسین عیدی و عبدالله هم همراهمان بودند.آنها چند قدمی جلوتر حرکت می کردند. به خاطر آتش شدیدی که بروی شهرمیریخت، حتی حیوانات هم احساسی امنیت نمیکردند. ما همین طور که پیاده میرفتم یکی به دنبال ما می آمد.حیوان بیچاره با هر صدای انفجاری که به گوش میرسیدفاصله اش را با ما کمتر میکرد.در همین حین ماشین پیکانی رد شد. عبدالله جلوی آن را گرفت و به ما گفت،سوار شویم.در عقب را که برایمان باز کرد و ما سوار شدیم،سگ هم داخل ماشین پرید،ما از در دیگر پیاده شدیم.سگ هم پیاده شد.ما آرام و بی صدا خندیدیم.عبدالله متوجه شد ما داریم میخندیم.گفت:یعنی چی؟چرا سوار نشدید؟سگ را نشانش دادیم.عبدالله جلوی سگ را گرفت و ما سوار شدیم.خودش و حسین هم صندلی جلو نشستند تا نزدیکی های مسجد سگ دنبال ماشین می آمد.حالا همه این اتفاقات را از یاد برده بود.رفتم از همراهانش پرسیدم:چرا وضع عبدالله اینطوریه؟گفتند به خاطر اصابت ترکش به سرش،دچار فراموشی شده.چند روز بعد او را دیدیم.این بار عبدالله مرا میشناخت و لیال را به جا نمی آورد.یکی،دو بار دیگر هم عبدالله را دیدم.همانطور بود.