پیکرش را بردند مسجد همسرش آمد و نشست کنارش. حرف میزد و محاسنش را شانه می کرد. اصلا توی حال خودش نبود صحنه دردآوری بود. یکهو همسرش صدا زد : ببینید کاظم داره چشماشو باز میکنه نگاه کردیم به صورت کاظم که یک قطره اشک از گوشه چشم کاظم قل خورد و افتاد پایین! 📚برگرفته از کتاب سه ماه رویایی