🇮🇷 📝 | ننه قاسم؛ مادرِ ایران ❄️🌹❄️ 🔻فاطمه دختر اسدِ طایفه ی سلیمانی آنچنان خوش بخت بود که روز عروسی، شتر رَم زده، تازه دامادش را با خود نبرده پس آورده بود. زندگی فقیرانه شان به یُمن وجودِ سکینه و هاجر و حسین برکت گرفته بود. اما، با ولادت قاسم، که سه سال شیرِ مهر مادری را از او نوشید، او دیگر "ننه قاسم" بود. 🔸ننه همیشه مراقب قاسمش بود، او را چون جوجه ای مراقبت می کرد تا گزندی به او نرسد. ننه وقتی که خون سرپنجه های قاسم زمین خورده را پاک می کرد و با «اُشترک» (سوزن) خار از پای طفلش می کشید نمی دانست که این پاهای زخمی تا آخر عمر بیابان گردِ ایّام می شوند. 🔹ننه، قاسم را نترس بار آورده بود؛ خودِ قاسم برایمان نوشته بود «هرگز از چیزی نمی ترسیدم»! اما گویی از بی مادری می ترسید. سیزده ساله که شد، بدون ترس، برای آبروداری و کمک به خرج بابا حسنش از مادر جدا شد تا مرد میدان شود؛ تا شاید هم روزی آبروی کلِ مردمِ ایران... 🔸قاسم، عاشق نان و پنیر و چای میخک ننه که بیشتر از همه دلتنگ آغوش مادر بود. او خوب می دانست که ننه همیشه نگرانش بوده است. ننه که سال های سخت نبودِ پسر، پچ پچِ پنهانیِ زن های روستا هم بی تابش می کرد، سال ها پیش از قاسم نوجوانش دل کنده بود. ننه، قاسم را برای روزهای سخت تربیت کرده بود، او اَرزن اَرزن عشق و محبت را به کامِ قاسم چشانده بود تا پسرش جان فدایِ فقیران و یتمیان و پابرهنگان روزگارش شود. 🔹قاسم ِسرگشته ی کوه و بیابان، سالها گریست و گریاند و خندید و خنداند، تا روزی که اجازه مادرش را گرفت. حکایت دیدار آخر قاسم و ننه حکایت غریبی است. آن روزی که سر تا پای ننه را غرق در بوسه کرد، مادرش به او وعده داد در سیاه چادرِ کوهسار منتظرش خواهند ماند. گویی این بار ننه می رفت تا چادرِ پناهِ قاسم را در بهشت مُهیا کند. همان سیاه چادرِی که برای دور کردن نحسی سیزده از قاسمش آن را علم می کرد. 🔸اما، آن روزِ سیزدهِ نحسِ سرد و سیاه که ایران یتیم شد، ننه قاسم در میان ما نبود تا یتیمان قاسمش را زیرِ چادر محبت مادری اش پناه دهد. 🔺فاطمه دختر اسدالله خان ایل سلیمانی روستای قنات مَلکِ کرمان ۱۴ ساله بود که مادر ایران شد... 📚 برداشتی از زندگینامه خودنوشتِ سرباز قاسم سلیمانی... ✍ابوالفضل بهروزیان | 🆔http://rubika.ir/meyar_pb 🆔http://eitaa.com/meyarpb