زن، زندگی، آزادی از جا بلند شدم، نه هیچ‌خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره... ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟ همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم. زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟ سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟ زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه.. پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده.. زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه. و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت. نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم.. دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟! یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار.. قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿 زن، زندگی، آزادی صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد. همانطور که به خود می پیچیدم از جا بلند شدم ، زینب خنده ریزی کرد و گفت: نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد، با بی حالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه. مانتو را پوشیدم‌و زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم. حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم. زینب متوجه حال بدم شد و گفت: اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت. خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم ، به طوریکه فقط روی زمین و کفش های دکتر را میدیدم. آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد. سرم را بالا آوردم...وای خدای من، دوباره پشتم داغ شد، حالت چشم ها و برق نگاهش برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند. هر چه که دکتر میپرسید ، من فقط بهش نگاه می کردم. زینب که نمی دانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم.. در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمی دانست.. آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم. لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت. دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت. دلم می خواست به بهانه