بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنم.
سامری در فیسبوک
قسمت_نهم
چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزمان با درمان زخم های کتکی که خورده بود، آزمایش های متفرقه هم از او به عمل می آورند و گهگاهی، دارویی دردناک به او تزریق می کردند و هر بار که او از روند درمان این تزریقات عجیب سوال می کرد یا جوابی نمی گرفت یا به نوعی به او می فهماندند که زیپ دهانت را بکش زیرا هر کاری که می کنند به نفع تو و سلامتی توست.
انگار زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داده بود، اقامتگاهی تحت اختیارش قرار داده بودند که در عمرش ندیده بود، هر نوع امکاناتی که درخواست می کرد برایش فراهم می نمودند، وعده های غذایی اش منظم و رنگین بود، میوه و چای و قهوه و میان وعده هم، آنچنان بود که او را متعجب کرده بود.
کم کم احمد احساس می کرد شخص شخیصی هست که همگان باید به افکار و اعتقاداتش احترام بگذارند و مرید او شوند، این احساسات تازه در وجودش جوانه زده بود، به طوریکه زمانی سربازی که حکم محافظ و پذیرایی از او را داشت نزد او می آمد، احمد به او امر و نهی می کرد تا اینکه یک روز سر موضوعی بی اهمیت با او بحثش شد به ساعت نکشیده بود که دو سرباز جدید به خوابگاه او هجوم آوردند و او را به مکانی منتقل کردند که باز نوید شکنجه را به او میداد، گویی روز از نو و روزی از نو...
احمد باز هم به غلط کردن افتاد و در پایان به او فهماندند اینجا او هست که خدمتکار است و حق امر و نهی ندارد حتی در موارد جزئی زندگی، او میبایست گوش بفرمان کار فرمایش باشد، درست است هنوز نمی دانست کار فرمای او کیست، اصلا هموطن است یا خیر؟! اما هر چه بود احمد همبوشی باید مطیع اوامر او و افرادش می بود.
یک هفته ای از کتک خوردن دوبارهٔ احمد همبوشی می گذشت، حالا او یاد گرفته بود که زندگی اش را با نظریات اطرافیانش تنظیم کند، نه اعتراضی می کرد و نه نظریه ای ارائه میداد، فقط سعی می کرد تا به طریقی متوجه شود که در چنگ چه گروهی افتاده..
صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند و همچون همیشه با احترام وعده صبحانه او را آوردند ، فقط اینبار دسر همراه صبحانه فرق داشت.
یک جلد کتاب که نامی روی آن نوشته نشده بود، سرباز صبحانه را روی میز مشرف به پنجره ای که رو به فضای سبز باز میشد گذاشت و گفت: امر شده که کتابی را برایتان فرستادند جزء به جزء بخوانید، اصلا فکر کنید که قرار است امتحانی از شما به عمل آورند و منبع امتحانت این کتاب است.
سرباز که مثل بقیه با زبان عربی البته بدون لهجه عراقی صحبت می کرد، بیرون رفت و احمد به سمت میز مورد نظر رفت و قبل از اینکه قهوه صبحگاهی اش را بخورد دست برد و کتاب را برداشت، به طور اتفاقی لای کتاب را باز کرد، کتاب به خط عربی بود، احمد مشغول خواندن شد و هر چی بیشتر ورق میزد و از هر صفحه خطی را می خواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞