بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۳۹ قسمت_سی_نهم مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این حرفا نیست و بعد رو به رقیه خانم گفت: خوشحال شدیم از اینکه دیدیمتون و بعد با اشاره به ننه مرضیه گفت: مهمان هاتون را معرفی نمی کنید؟ رقیه نگاهی مهربان به ننه مرضیه کرد و گفت: ننه مرضیه از آشناهای عراقی ما هستند، اصلا براتون بگم ایشون مثل مادر من هستند، فقط یه نکته را تاکید کنم که ننه مرضیه و پسرشون آقا عباس زبان فارسی را درست متوجه نمیشن و خیلی هم برای ما زحمت کشیدن. کل مجلس متوجه ننه مرضیه و عباس بود در همین حین عاقد گلویی صاف کرد و گفت: ببخشید، من کمی عجله دارم اگر میشه عروس خانم هم بیاد تا خطبهٔ عقد را جاری کنیم و بنده رفع زحمت کنم. اقدس خانم مثل اتشفشانی که آمادهٔ فوران باشد گفت: عقد چی...ش...شما.. شما چی فکر کردین؟! مهدی با نگاه ملتمسانه اش به مهدیس چشم دوخته بود و گفت: مهدیس جان! مهدیس دستش را روی دست مادرش قرار داد و گفت: حالا که به این سرعت عقد نه...اجازه بدین عروس خانم چای شب خواستگاری را بیارن! عاقد سری تکان داد و گفت: باشه بفرمایید. اقدس می خواست حرفی بزند که رقیه صدا زد، محیا جان چای بیار... انگار این حرف، اشاره ای بود که مجلس در سکوت فرو رود. دقایق به کندی می گذشت، مهدی از برخوردهای بعدی اقدس در هراس بود و مهدیس و مهوش در افکار خود غوطه ور بودند و مجید و داریوش هم چشم از در و دیوار خانه برنمی داشتند، انگار می بایست در این جلسه، مقدار تمکن مالی صاحب خانه سنجیده شود و اقدس که حالش از همه بدتر بود، مدام دندان بهم میسایید و گاهی با زهر چشم مهدیس را نگاه می کرد و گاهی مهدی را... بالاخره محیا در حالیکه کت و دامن و روسری سفید پوشیده بود و چادر سفید با گلهای ریز قرمز بر سر انداخته بود و در دستانش سینی سیلوری که استکان های بلوری با پایه های نقره ای رنگ در آن به چشم می خورد وارد هال شد. محیا مانند فرشته ای آسمانی، زیباتر از همیشه به چشم می آمد و این زیبایی انگار حتی توجه اقدس را به خود جلب کرده بود، رقیه نگاهی به محیا و نگاهی به مهدی کرد، گویی لباس تن محیا با پیراهن مهدی ست شده بود و البته سیرت و صورت معصوم این دو، گویا خیلی وقت پیش با هم گره خورده بود. محیا استکان های چای را تعارف کرد و در آخر می خواست به سمت آشپزخانه برود که با اشاره ننه مرضیه به سمت او رفت و محجوبانه کنارش نشست و در این هنگام، عباس که گویی خودش را مرد این خانه می دانست، شیرینی را با زبان زیبای، خودش به میهمانان تعارف کرد. چای و شیرینی صرف شد و گویی با خوردن شیرینی، مجوز خواندن خطبه عقد صادر شد و عاقد با نگاهی به مهدی گفت: اگر می شود کنار عروس خانم بنشینید و.. تا اقدس خانم به خود بیاید و بخواهد اعتراض کند، خطبه عقد مهدی و محیا خوانده شد و صدای کف همراه با صلوات بلند شد. انگار تصویر امشب، رؤیایی بود که به وقوع پیوست، نه رقیه باور می کرد که به این سرعت دخترش را شوهر دهد و ذهنش بابت او و حیله های ابو معروف آرام شده و نه اقدس خانم باور داشت که پسرش مهدی نه که با دختر خواهرش، بلکه با محیا، دختر دو رگه ای که همه چیزش در هاله ای از ابهام بود، محرم شده باشد و عباس و ننه مرضیه هم بی خبر از همه جا، فکر می کردند این رسم ایرانیان است که خیلی راحت و به سرعت مراسم عقدشان را برپا می کنند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂