🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_ششم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
بعضی هایشان سیه چرده تر بودند و شکلشان با بقیه فرق میکرد. شاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید:((هذا سودانی)).
انگار حضور سایر کشور ها را در خط مقدم خود نوعی مباهات میدانستند.
یکی شان با عجله
و وحشت زده دست هایم را به پشت بست😞.
ایرانی ها ضد حمله را شروع کردند🌷.
منطقه زیر آتش بچه های ما بود ولی هنوز پیشروی نکرده بودند.
کشان کشان مرا کنار تانک بردند. بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردند و راه افتادم😰.
وظیفه گردان ما تصرف جاده آسفالته بصره بود🌷.
روی همین اصل حدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر میبرند.
حرکت ناآرام تانک مرا بالا و پایین میانداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو میرفت و دردم را چند برابر میکرد😖.
گاه و بی گاه هم روی همسفر هایم ساکتم میافتادم. چند بار هم دست و پای آنها روی من افتاد.
عده ی زیادی سرباز به طرفم هجوم آوردند. آنجا مقر سپاه هفتم عراق بود و انگار من طعمه جدیدشان بودم.
سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت.
به من و جنازه ها اشاره میکردند😰.
اینطور دست گیرم شد که فکر میکنند من این دو نفر را کشته ام.
بعضی هایشان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم میبارید.
ولی تعدادی با کشتن من مخالف بودند.
وقتی مرا گوشه ای رها کردند، مطمئن شدم که فعلا نمیخواهند بمیرم😪.
#ادامه_دارد...🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•