🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 بعضی هایشان سیه چرده تر بودند و شکلشان با بقیه فرق می‌کرد. شاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید:((هذا سودانی)). انگار حضور سایر کشور ها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می‌دانستند. یکی شان با عجله و وحشت زده دست هایم را به پشت بست😞. ایرانی ها ضد حمله را شروع کردند🌷. منطقه زیر آتش بچه های ما بود ولی هنوز پیشروی نکرده بودند. کشان کشان مرا کنار تانک بردند. بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردند و راه افتادم😰. وظیفه گردان ما تصرف جاده آسفالته بصره بود🌷. روی همین اصل حدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می‌برند. حرکت ناآرام تانک مرا بالا و پایین می‌انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو میرفت و دردم را چند برابر میکرد😖. گاه و بی گاه هم روی همسفر هایم ساکتم می‌افتادم. چند بار هم دست و پای آنها روی من افتاد. عده ی زیادی سرباز به طرفم هجوم آوردند. آنجا مقر سپاه هفتم عراق بود و انگار من طعمه جدیدشان بودم. سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره می‌کردند😰. اینطور دست گیرم شد که فکر می‌کنند من این دو نفر را کشته ام. بعضی هایشان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می‌بارید. ولی تعدادی با کشتن من مخالف بودند. وقتی مرا گوشه ای رها کردند، مطمئن شدم که فعلا نمی‌خواهند بمیرم😪. ...🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•