eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
741 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 بعضی هایشان سیه چرده تر بودند و شکلشان با بقیه فرق می‌کرد. شاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید:((هذا سودانی)). انگار حضور سایر کشور ها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می‌دانستند. یکی شان با عجله و وحشت زده دست هایم را به پشت بست😞. ایرانی ها ضد حمله را شروع کردند🌷. منطقه زیر آتش بچه های ما بود ولی هنوز پیشروی نکرده بودند. کشان کشان مرا کنار تانک بردند. بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردند و راه افتادم😰. وظیفه گردان ما تصرف جاده آسفالته بصره بود🌷. روی همین اصل حدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می‌برند. حرکت ناآرام تانک مرا بالا و پایین می‌انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو میرفت و دردم را چند برابر میکرد😖. گاه و بی گاه هم روی همسفر هایم ساکتم می‌افتادم. چند بار هم دست و پای آنها روی من افتاد. عده ی زیادی سرباز به طرفم هجوم آوردند. آنجا مقر سپاه هفتم عراق بود و انگار من طعمه جدیدشان بودم. سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره می‌کردند😰. اینطور دست گیرم شد که فکر می‌کنند من این دو نفر را کشته ام. بعضی هایشان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می‌بارید. ولی تعدادی با کشتن من مخالف بودند. وقتی مرا گوشه ای رها کردند، مطمئن شدم که فعلا نمی‌خواهند بمیرم😪. ...🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 مدتی که گذشت دوباره توجهشان را جلب کردم. یکی شان به من نزدیک شد. خنده موذیانه ای چهره اش را پر کرده بود. مداوم برمی‌گشت و به رفقایش لبخند میزد. نمی‌دانستم چه میخواست بکند.بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم😰🙄. انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد. درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد😣😖. ناله ام که بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پر کرد😔. این کار را تکرار کردو تکرار خنده ها در میان ناله های من. چهار روز بود که نه آب خورده بودم، نه غذا.مرا با بقیه اسرا توی یک کلاس در بصره ریختند و باز جویی ها شروع شد. عصر روز چهارم نفری چند خرما دادند. هر کلاس سی و پنج تا چهل اسیر داشت. یکی یکی برای بازجویی می‌بردند. بعد فقط صدای جیغ بود که به گوش می‌رسید. کمترین شکنجه، لگد هایی بود که با پوتین به سر می‌زدند😰. منافقین فراری به عراق، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقی ها برداشته بودند. به تجربه فهمیدم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد😓. گاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات برای حمله هوایی بودند. مثلا وقتی بازجویی من فهمید بچه تبریزم،یکی یکی کارخانجات تبریز را میگفت و من باید سریع میگفتم که چند کیلومتری تبریز است. اگر در پاسخ دادن اندکی تامل کرده یا آهسته و شمرده جواب میدادم به شدت کتک می‌زدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجات بخش بود😪. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
هدایت شده از رمان های کمی تا شهدا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد. نمیگذاشتند نماز بخوانیم. با برق و حرارت، بدن ها را می‌سوزاندند😞. داخل بند هم اوضاع خیلی بد بود.در همان سطلی که بچه ها دستشویی می‌کردند به ما آب می دادند😣. چهار روز دیگر با سخت ترین فشار های روحی و جسمی و گذشت. از بیست و هشت نفری که باهم بودیم یک نفر در بصره زیر کتک شهید شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را از دست دادند😞. بیشتر بچه ها، اسرای کربلای چهار و پنج بودند. وقتی مطمئن شدند چیزی برای گفتن نداریم ما را به پادگان الرشید انتقال دادند. الرشید را برای زندانی های سیاسی خودشان ساخته بودند. اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود. توی اتاق شش متری، پنجاه نفر را با فشار و لگد و پوتین و ضربات کابل روی هم می‌چپاندند😣. نفس کشیدن برای همه سخت بود چه رسد به خوابیدن و نشستن. دو طبقه میخوابیدیم. بعضی هم سرپا بودندو جایی برای نشستن نداشتند. جیره غذایی هر نفر در شبانه روز دو عدد نان جو شبیه نان های ساندویچی کوچک به نام سومون بود. داخل نان کاملا خمیر بود. بچه ها این خمیر ها را خشک می‌کردند و در اوقات گرسنگی می‌خوردند. بقیه جیره روزی صد سی سی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم😓. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 این جا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترک بود. به همین دلیل اسهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو، فلج دست و پا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر میشد😓. بیشتر مجروحین دچار کرم زدگی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می‌یافت. در یک ماهی که در الرشید بودیم، سی نفر از دوستانمان به شهادت رسیدند😭. برای کم کردن فشار های روحی و جسمی به معنویات پناه بردیم☺️. علاوه بر نماز و دعا از قابلیت های بچه ها استفاده میکردیم. مثلا درباره قرآن، احکام یا تاریخ اسلام کلاس می‌گذاشتیم🙂. هر کس معلوماتی داشت برای بقیه بازگو می‌کرد. به این ترتیب خودمان را سر پا نگه می‌داشتیم. بسیاری از مجروحین بر اثر شدت صدمات حتی بعد از انتقال به بیمارستان شهید می‌شدند ولی تعدادی هم مداوا می‌شدند و به میان ما بر می‌گشتند😣. در این رفت و آمدها اسرا کمپ های مختلف با هم ارتباط بر قرار می‌کردند و روش های بر خورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد می‌دادند. گاهی از تازه وارد ها خبر های خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشمان می‌رسید و از شدت درد و رنجمان میکاست😪. همه ی این ارتباطات در نهایت دقت و مخفیانه صورت می‌گرفت🤫. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیرون آوردند و به صف کردند. از روی لیست اسم هر کس را می‌خواندند، سوار اتوبوس میشد. روی صندلی که نشستیم چشم هایمان را بستند😰. دست هایمان هم به جلو صندلی ثابت شد. اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها به اقتضای کارشان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند😪. یکی شان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت. بچه ها از او پرسیدند که: ما را کجا میبرین؟ او هم گفت: مقصد تکریته. مهم تر این که، تازه از این به بعد معنی کتک خوردن رو میفهمین😧😓. 🔹🔹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌱 موضوع : نماز اول وقت و خودسازی📝 از آقای بهجت پرسیدند: شما از استادتون مرحوم قاضی نقل کردید که هر کسی خوند و به جایی نرسید آب دهان به صورت من پرتاب کنه ، یعنی انقدر قطعیه. نماز با توجه منظورشونه یا نماز معمولی خودمون⁉️ آقای بهجت صریحا فرمودند: نه❗️ همین نماز معمولی ... فقط به وقت باشه ✅ شما دیدید وقتی میگن بلند میشی میری برای نماز . هر بار که میگن شما بر علیه یک بدی اقدام میکنی. برای مثال تنبلیت میومد و این تنبلی رو کنار زدی... کسب و کار داشتی زدی کنار اومدی نماز... لذا رو گفتن ، بگو خدا میخواست من از این حال در بیام.الان از این موقعیت در بیام. خودِ بیرون آمدن از موقعیت میشود 🌷 اصلا روحیات و حالاتش تغییر میکنه👌 این طراحی شدست برای همه اصلا ... 💠خیلی باید توجهمون رو به نماز زیاد کنیم. سخنران : ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━
نماز اول وقت و خودسازي.mp3
4.69M
صوت🌱 اهمیت نماز اول وقت برای ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━
حق‌الناس اوج‌حماقت ‌است،نه زرنگی‌! چون‌روزقیامت‌ اعمال‌خوبت‌ را مجبور می‌شوی‌به‌کسی‌بدهی‌که‌در زندگی‌ازآن متنفر بودی‌و غیبتش راکردی‌ | -آیت‌الله‌بهاالدینی‌‌‌Γ اللهم عجل لولیک الفرج °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• °•|👑💜|°• °•|🔊📱|°•
ڪسانـی‌بـھ‌امام‌زمـانـشـان‌ خواهـنـدرسـیـد🌹🕊 ڪه‌اهـل‌ِسـرعـت‌بـاشـنـدوالا🌹🕊 تاریـخ‌ِکربـلا🕌 نـشـان‌داده‌ڪـه‌غـافلـه‌حسـیـن💔 مـعـطـل‌ڪسی‌نمـی‌مـانـد . . !'🌹🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊 ️️------------------------------- 💚
راه‌شہادٺ‌بستہ‌نیسٺ هنوز‌هم‌مےشود‌شهید‌شد،اماهنور‌شرط‌شہید‌‌شدن زیسٺن‌اسٺ♥️ 💚
°🤞🏻❣° { } . . 💥تا فشاره گناه نکردن رو تحمل نکنی نمیتونی به اون لذت ناب برسی... قبول دارم خیلی سخته...ولی ارزششو داره شیطون احمق موقع وسوسه سعی میکنه فقط لذته گناه رو تو ذهنت بیاره ولی تو نباید گول بخوری🤚 تو اون لحظه فقط باید نفستو دعوا کنی از تنبیه بترسونیش و به اون حاله بده بعده گناه فکر کنی تا نفست بترسه و منصرف بشه....باید ذکر بگی به خدا پناه ببری بعدشم سریع بری خودتو سرگرم یکاری کنی تا خطر کامل رفع بشه👍 وقتی این مبارزه با نفس رو انجام دادی اون حس افتخار و حال خوووب سرازیر میشه تو وجودت😍☺️ ینی تو واجده شرایط دریافت اون حال حس خوووب میشی چون توی موقعیت گناه مثل انسانها رفتار کردی نه مثل حیوانها✌️
°🤞🏻❣° { } . . پیکرشهیداینانلوشناسایےشده.. تومستندی‌که‌ازشهیددیدم همسرشون‌میگفت موقع‌رفتن‌سه‌باربرگشتن‌وحلما(دخترشون)روبوس‌میکردن..(: بهش‌گفتیم‌خب‌نرو.. گفت‌نه‌میخوام‌دل‌بکنم🙂 ایناعاشق‌بودن(: