نردبان بهشت
#داستان_دو_راهی #قسمت_اول صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم. پو
. یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتوم را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم... تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را رو به رویم گرفتم... مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد... گفت: -دختر باز تو اومدی خونه!!! بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟ بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم! مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت... چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم! زندگیم یک نواخت شده! دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد! دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم... روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم... اوه خدای من!! اصلا یادم نبود... صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم... بعد چند بوق گوشی را برداشت: -بله؟ -سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم. -سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟ -شرمنده! -نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم! -ممنونم... -خدانگهدار. یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق و رفتم بیرون... مادر که چشمش خورد من به گفت: -دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!! نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری! -مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!! مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند! باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد... کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع ⛔️ 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b