صوت قسمت دوم دعا.mp3
4.86M
📥#سحرهای_ملکوتی
🔅#دعای_ابوحمزه_ثمالی
(دعای ابوحمزه از فراز ۱۳ تا ۲۶ )🔻
eitaa.com/kanale_behesht/5184
#قسمت_دوم
@banoyealam
@kanale_behesht
.
#فهرست_صوت_سحرهای_ملکوتی
📝فهرست سحرهای ملکوتی
دعای ابوحمزه ثمالی
♦️#سحرهای_ملکوتی
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
🔸#قسمت_ششم
🔸#قسمت_هفتم
🔸#قسمت_هشتم
🔸#قسمت_نهم
🔸#قسمت_دهم
🔹#قسمت_یازدهم
🔹#قسمت_دوازدهم
🔹#قسمت_سیزدهم
🔹#قسمت_سیزدهم
🔹#قسمت_چهاردهم
♦️#قسمت_پانزدهم
♦️#قسمت_شانزدهم
♦️#قسمت_هفدهم
♦️#قسمت_هجدهم
🦋التماس دعاااا
『💕』 @kanale_behesht
کانال رگا @Rogaa - سید محمد باقر علوی تهرانی.mp3
11.84M
🎵 #صوت
۹۵ روز زندگانی #حضرت_زهرا
حجت الاسلام #علوی_تهرانی
#قسمت_دوم 🔺
سقیفه محصول فکری قبل از اسلام
حتما گوش کنید!
🔰🔰🔰
@kanale_behesht
#من_میترا_نیستم 🌻
🌹مادر شهید 🌹
#قسمت_دوم🍁
بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند.
من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربلا بدهد.
اما اختیاری از خودم نداشتم به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم.
زینب کاری کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا می کردم. بلند صدایش می زدم، تا اسمش در خانه بپیچد.
جعفر و مادر هم مثل بقیه تسلیم خواسته او شدند. بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت. زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد.
☘نذر کرده☘
من نذر کرده امام حسین(ع) بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش می ماند و کبری پا به این دنیا نمی گذاشت.
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع) گرفت مادرم مال یکی از روستاهای شهرکرد بود
قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. اما صاحب اولاد نشد. به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ولی اثری نداشت.
وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین (ع) توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند.
دعایش برای مادر شدن، مستجاب شد اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت. بیچاره مادرم نمیدانست از بچه دار شدن از خوشحال باشد، یا از بیوه شدنش ناراحت.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی نداشت. سالها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند.
مدتی بعد از مرگ پدرم، با مردی به نام «درویش قشقایی» ازدواج کرد. درویش قبلاً زن داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از غصه مرگ بچه ها، به روستای آبا و اجدادی اش که دور از آبادان بود برگشت.
نمیتوانم به درویش «نابابایی» بگویم او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد.
وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت، در جمشیدآباد زندگی میکردیم. و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم. مادرم می گفت:کبری این مجلس مال توئه خودت برو مهمونات رو دعوت کن.
خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را میزدم و با آنها میگفتم روضه داریم. مادرم دیوارها را سیاهپوش میکرد. زن ها دور هم دایره میگرفتند و سینه میزدند.
به خاطر نذر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. در همان دهه
اول برای سلامتی من آش نذری درست می کرد و به در و همسایه می داد.
همیشه دِلهره سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد.
اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین و حضرت زینب بودم زندگی ام، از پیش از تولد به آنها گِره خورده بود.
انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین(ع) و کربلا بند بود.
ادامه دارد...
📝
#آرشیو
فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇
✅ #من_میترا_نیستم
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
▪️#قسمت_ششم
▪️#قسمت_هفتم
▪️#قسمت_هشتم
▪️#قسمت_نهم
▪️#قسمت_دهم
▪️#قسمت_یازدهم
▪️#قسمت_دوازدهم
▪️#قسمت_سیزدهم
▪️#قسمت_چهاردهم
▪️#قسمت_پانزدهم
▪️#قسمت_شانزدهم
▪️#قسمت_هفدهم
▪️#قسمت_هجدهم
▪️#قسمت_نوزدهم
▪️#قسمت_بیستم
🔹#قسمت_بیست_و_یکم
🔹#قسمت_بیست_و_دوم
🔹#قسمت_بیست_و_سوم
🔹#قسمت_بیست_و_چهارم
🔹#قسمت_بیست_و_پنجم
🔹#قسمت_بیست_و_ششم
🔹#قسمت_بیست_و_هفتم
🔹#قسمت_بیست_و_هشتم
🔹#قسمت_بیست_و_نهم
🔹#قسمت_سی
🔹#قسمت_سی_و_یکم
🔹#قسمت_سی_و_دوم
🔹#قسمت_سی_و_سوم
🔹#قسمت_سی_و_چهارم
🔹#قسمت_سی_و_پنجم
🔹#قسمت_سی_و_ششم
🔹#قسمت_سی_و_هفتم
🔹#قسمت_سی_و_هشتم
🔹#قسمت_سی_و_نهم
🔹#قسمت_چهلم
🔹#قسمت_چهل_و_یکم
🔹#قسمت_چهل_و_دوم
🔹#قسمت_چهل_و_سوم
🔹#قسمت_چهل_و_چهارم
🔹#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹#قسمت_چهل_و_ششم
🔹#قسمت_چهل_و_هفتم
🔹#قسمت_چهل_و_هشتم
🔹#قسمت_چهل_و_نهم
🔹#قسمت_پنجاهم
🦋التماس دعا
📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
📝
#آرشیو
فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇
✅ #من_میترا_نیستم
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
▪️#قسمت_ششم
▪️#قسمت_هفتم
▪️#قسمت_هشتم
▪️#قسمت_نهم
▪️#قسمت_دهم
▪️#قسمت_یازدهم
▪️#قسمت_دوازدهم
▪️#قسمت_سیزدهم
▪️#قسمت_چهاردهم
▪️#قسمت_پانزدهم
▪️#قسمت_شانزدهم
▪️#قسمت_هفدهم
▪️#قسمت_هجدهم
▪️#قسمت_نوزدهم
▪️#قسمت_بیستم
🔹#قسمت_بیست_و_یکم
🔹#قسمت_بیست_و_دوم
🔹#قسمت_بیست_و_سوم
🔹#قسمت_بیست_و_چهارم
🔹#قسمت_بیست_و_پنجم
🔹#قسمت_بیست_و_ششم
🔹#قسمت_بیست_و_هفتم
🔹#قسمت_بیست_و_هشتم
🔹#قسمت_بیست_و_نهم
🔹#قسمت_سی
🔹#قسمت_سی_و_یکم
🔹#قسمت_سی_و_دوم
🔹#قسمت_سی_و_سوم
🔹#قسمت_سی_و_چهارم
🔹#قسمت_سی_و_پنجم
🔹#قسمت_سی_و_ششم
🔹#قسمت_سی_و_هفتم
🔹#قسمت_سی_و_هشتم
🔹#قسمت_سی_و_نهم
🔹#قسمت_چهلم
🔹#قسمت_چهل_و_یکم
🔹#قسمت_چهل_و_دوم
🔹#قسمت_چهل_و_سوم
🔹#قسمت_چهل_و_چهارم
🔹#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹#قسمت_چهل_و_ششم
🔹#قسمت_چهل_و_هفتم
🔹#قسمت_چهل_و_هشتم
🔹#قسمت_چهل_و_نهم
🔹#قسمت_پنجاهم
🦋التماس دعا
📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_دوم 🌾
چنددقیقه بعددیدم پیام داد
_کجارفتین؟🤔
*بله؟😐
_هستین؟
*بله
_اهل کارفرهنگی هستین آبجی؟🤔
*بله اگه شرایطم جورباشه و بتونم اره
_بامرکز.......آشنایی دارین
*اره چندباری به گوشم خورده اسمش ولی شناخت زیادی ندارم
_من اسمم سبحان(اسامی غیرواقعی)😉
مسئول جذب این مرکزم.میخوایدیه توضیحی بدم تااگه علاقه داشتیدعضوبشید؟
.
بنظرم اومد یه توضیح ساده ومعمولی که اشکال نداره در ضمن ماکه حرف خاصی نمیزنیم
پس شروع کردبه توضیح دادن......
دراین بین ازم اسم وسن وتحصیلاتموپرسید
نمیخواستم بگم ولی دیدم کاری نمیتونه بکنه که.
حالااسم وفامیل وسن که چیزی نیست
پس گفتم:(رضوانه۲۰سالمه و......درس میخونم)😶
تاسن ورشته موگفتم برام نوشت
_چه جالب 😃منم همسن شماهستم وهمین رشته
وخلاصه گفتگوی ما ازهمین جملات شروع شد
ازدرس وکارش پرسیدم
ازدرس وفضای کارم پرسید
منی که هرپسری بهم ریکوئست میداد،ندیده ونخونده طرف روبلاک🚫 می کردم، حالاداشتم بایه پسرصحبت میکردم.😞
.
وسط صحبت هامون ازش پرسیدم برنامه ت واسه آیندت چیه؟
گفت میخوام ازدواج کنم👰🏻🤵🏻
گفتم چیییییییی😳؟؟؟؟تواین سن😮؟
_اره مگه چیه؟شماکه مذهبی هستین چرافکرمیکنین تواین سن ازدواج کردن زوده؟
*به نظرمن ۲۰سال واسه یه پسرکمه که بخوادتواین سن ازدواج کنه.مگه اینکه یه دختر۱۵،۱۶ساله روبگیره😅
_ یعنی شماکه۲۰سالته بایه پسر همسن خودتون ازدواج نمیکنی؟
قاطع گفتم نه...
.
تقریبایکی دوساعت صحبتمون طول کشیدوخیلی چیزادرموردکارش ودرسش وهمون مرکزبهم گفت
منم درموردخونوادم،کارم،درسم و..... براش توضیح دادم.
بعداین مدت دیگه خداحافظی کردم وباخودم گفتم خب دیگه تموم شد.ولی نمیدونم چرادستم نمیرفت سمت بلاک🚫
رفتم دیدم چقدرررررر باهم حرف زدیم
چت هاروبالاوپایین کردم،بعضیاروخوندم،بعضیاروپاک کردم
باخودم گفتم من چرابایدبایه نامحرم حرف بزنم؟؟؟؟؟😭
و خیلی شدید پشیمون شدمواحساس گناه کردم
🥺🤯
شب خیلی حالم گرفته بود😰
حس بدی داشتم
تانیمه شب بیداربودم وباهزاربدبختی خوابم برد
🔘ادامه دارد...
☘@kanale_behesht
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🌈🦋🌈🦋
#قسمت_دوم
ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از زمین پنهان می کرد من درسهای مدرسه ام را نوشته بودم و قرار بود که به مادرم در کارهای خانه کمک کنم
فصل پائیز باران های شدیدی می بارد و توده ی هوای بارانی غلبه ی زیادی بر روستا دارد همین آب و هوا باعث می شود در فصل پائیز شب های بارانی زیادی داشته باشیم
خب این طبیعی است که کاهگل خانه ها خراب شود و محبور باشیم دوباره آن ها را ترمیم کنیم
من و مادرم برای این که بتوانیم خاک جمع آوری کنیم و با آن کاهگل درست کنیم داخل کوچه رفتیم و با جاروی چوبی و خاک انداز آهنی خاک های کف کوچه را جمع کردیم و آن را داخل تشت بزرگی ریختیم
بعد از این کار خاک ها را تبدیل به کاهگل کردیم ، از نردبان چوبی بالا رفتم چند پله که بالا رفتم مادرم تشت بزرگ پر از کاهگل را به دستم داد تا آن را روی پشت بام بگذارم
بعد از آن مادرم به پشت بام آمد و با هم شروع کردیم به کاهگل کشیدن پشت بام کارمان خیلی طول کشید با صدای اذان مغرب دست از کار کشیدیم
هوا تاریک شده بود اما آسمان روستا به دلیل تمیز بودن هوا روشن بود از نردبان چوبی پائین آمدیم من رفتم از شیر حیاط وضو گرفتم آبش سرد بود در غروب پائیز که سوز سرما می آمد احساس خوشایندی نداشتم
داخل اتاق رفتم نماز را با چادر گل دار خواندم، بعد از آن شروع به مرتب کردن اتاق کردم چون شب ها فامیل برای شب نشینی به خانه ی ما می آیند البته بعضی اوقات هم ما به خانه ی آن ها می رویم
ظرف بزرگی برداشتم و از یخچال چند انار ، نارنگی و چند سیب درون ظرف گذاشتم میوه ها آماده شد به اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم و آماده شدم
من عاشق مهمانی های شب نشینی هستم در این در این مهمانی ها با دختر عمه هایم و دختر عمو هایم کلی صحبت می کنم
ساعت ۷شب بود صدای در خانه آمد رفتم در خانه را باز کردم چند تا از عمو هایم و عمه هایم داخل خانه آمدند ، پدر و برادرم هم با فاصله ی کمی به خانه آمدند طولی نکشید همه دورهم جمع شدیم و صحبت کردیم مادرم میوه تعارف کرد
من همراه با دختر عمه ها و دختر عموهایم انار دانه کردیم روی آن ها نمک پاشیدیم و خوردیم
عموی برزگم گفت انشالله هفته ی آینده همزمان با ولادت پیامبر(ص) عروسی مصطفی هست
مقصود عمو این بود که در هفته ای که قرار است عروسی بگیریم یک هفته ای سورسات داریم به ما کمک کنید تا انشالله کار ها خوب انجام بشود
دو روز بعد از آن شب گذشت قرار بود با مادرم د ختر های فامیل برویم خانه ی مادر و پدر عروس تا زن پسر عمویم را ببینم و هم این که یکی از برزگتر ها چادر عروس را ببرد و چادر عروس آماده کند
عصر که شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیم دورهم چای و شیرینی خوردیم خانم خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد
فردای آن روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند تا برای جهیزیه چینی بروند افراد فامیل هم اعلام کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند
وقتی وارد خانه عروس داماد شدیم چند نفر ساز دهل می زدند وارد اتاق که شدیم تعداد زیادی جعبه باز نشده بود همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودند
من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیم و شیرینی خوردیم
فردا عصر خانم های زیادی آمدند تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنند خانم های روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش را پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند روی آن گلدان گل، نقل رنگی ، پیراهن گذاشته اند راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتند تا داماد آنجا به حمام برود در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود تا برای مراسم شب آماده شود
امشب مراسم حنابدان برگزار می شود و همه ی فامیل دورهم جمع می شوند و کف دست عروس و داماد حنا می گذارند شب خانه عمو رفتیم مهمان ها در حیاط جمع شده بودند
داخل اتاق رفتیم دو صندلی گذاشته بودند و سینی بزرگی خالی خیس شدع با تزئین آماده کردند
همه خیلی شاد ، خوشحال بودند بعضی از زن ها کل می کشیدند و بعضی شعر ها ترانه های محلی می خوانند
بعد از نیم ساعت صدای کل و دست خیلی زیاد شد و عروس خانم همراه با آقا داماد داخل خانه آمدند
بعد از نشستن عروس داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمدند و کمی حنا برداشت و در دست عروس گذاشت
همه کل کشیدند، دست زدند بعد از چند ساعت مراسم حنا بندان تمام شد خانواده ی عروس و داماد باید خودشان را برای مراسم فردا شب آماده کنند
#ادامه_دارد
نویسنده ترنم باران🌈💚
@dather_110
کپی ممنوع 🚫🚫🚫
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_دوم
یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتوم را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم...
تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را رو به رویم گرفتم...
مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد... گفت:
-دختر باز تو اومدی خونه!!! بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟
بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم!
مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت...
چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم!
زندگیم یک نواخت شده!
دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد!
دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم...
روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
اوه خدای من!!
اصلا یادم نبود...
صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم...
بعد چند بوق گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم.
-سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟
-شرمنده!
-نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم!
-ممنونم...
-خدانگهدار.
یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق و رفتم بیرون...
مادر که چشمش خورد من به گفت:
-دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!! نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری!
-مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!!
مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند!
باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع ⛔️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
🌸
📿چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟
🔸علیرضا پناهیان
#قسمت_دوم۱
🌸 نیاز اصلی ما برای یک زندگی با نشاط چیست؟
زندگی بهتر: انسان باید زندگی با نشاطی داشته باشد و همیشه سرحال و سرزنده باشد. عقل و قلب و حتی بدن انسان وقتی کار می کند که احساس خوشبختی کند. وقتی قلب کسی خوب کار کرد، به دیگران محبت می کند و با همه مهربان خواهد بود.
بندگی بهتر: با زندگی شیرین است که انسان پیش خداوند متعال هم عزیز میشود. «شاکرانه بندگی کردن» زیباترین نوع عبادت است. اما این جور عبادت مخصوص آدم های خوشبخت است که سرشار از طراوت و نعمتند و از سر شادی سجده میکنند و سجده های شان طول می کشد. برای اینکه خیلی در عالم در هستند خیلی میخواهند از خدا تشکر کنند .
✨ادامه دارد....
#چگونه_یک_نمازخوب_بخوانیم
#سیرمطالعاتی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
🌸
📿چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟
🔸علیرضا پناهیان
#قسمت_دوم۳
🌸 نیاز اصلی ما برای یک زندگی با نشاط چیست؟
سوال: اما چه کنیم که زندگی ما شیرین شود و بتوانیم با حلاوت زندگی کنیم و بالطبع با حلاوت بندگی کنیم چه کنیم؟ که مثل ندید بدیدها نباشیم ، که عقده لذت بردن دارند و با سر، به طرف لذت هر گناهی می روند و از هرخمره خیالی شرابی سر در میآورند؟
#جواب:
ما آدم ها نیاز اصلی مان به خود خداوند است. نه اینکه نیاز اصلی ما به نعماتی باشد که میخواهیم از او بگیریم. ما نیاز به خود داریم و باید مستقیماً از خود او انرژی و حیات بگیریم و الا باتری روحمان ضعیف می شود و کم کم میمیریم، یعنی دلمرده میشویم
راه اینکه مستقیماً از خداوند متعال انرژی بگیریم« عبادت » است. #عبادت، وصل شدن روح به منبع قدرت و حیات است و تنظیم کننده شریانهای روحی و عصبی انسان است.
عبادت حتی بر جسم ما هم تاثیر خوبی دارد .
با عبادت سلولهای بدن ما هم با ما مهربان تر می شوند . چون این سلول ها همه عاشق خدا و تسبیح گوی او هستند. عبادت شارژ رو برای قدرت و نشاط بهتر پیدا کردن است.
انسان پس از یک عبادت خوب مانند کودکی که به قدر کافی از آغوش مادر آرامش گرفته است و حالا بهتر آماده تجربه کردن حیات است، سرزنده تر زندگی خواهد کرد.
✨ادامه دارد....
#چگونه_یک_نمازخوب_بخوانیم
#سیرمطالعاتی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
#از_او_بگوییم
✴️ عمو صلواتی #قسمت_دوم
🔸حالا رسیده بودیم به مدرسه و بچهها یکی یکی تشکر کنان با گفتن؛ عمو ممنون! عمو خدا خیرت بده! رفتند... به سمت خانه که میآمدم حس غریبی درونم موج میزد!
🔸احساسی شیرین داشتم و با خودم امروز و خاطرههایش را مرور کردم، خاطراتی که ابتدایش غمگینی مطلق بود و انتهایش شور و هیجانی غیر قابل وصف!
تصمیمی عجیب گرفتم، فردا هم میآیم و دوباره با این بچهها میرویم تا مدرسه و ….. و این خدمتگزاری را تا آخر سال ادامه خواهم داد.
این کار خیلی خوب بود برای بچههایی که احتمالا توان مالی بالایی نداشتند تا از وجود سرویس مدرسه بهره ببرند! و برای من که راه خدمتگزاری جدیدی یافته بودم و البته از همه مهمتر برای دل نازنین #امام_زمان علیه السلام که تعدادی از فرزندانش از گزند و آسیبهای اجتماعی و حوادث دور میشدند.
فردا و فرداهای بعد این کار تکرار شد و دوستی من با بچهها تبدیل شد به یک کلاس تربیتی و آموزشی بیست دقیقهای درون ماشین! و ارتباطی قوی با خانوادههایشان.
🔸در این فاصله، بچهها به مرور زمان با ائمه علیهم السلام و تعالیمشان بیشتر و بیشتر آشنا شدند و من هم شده بودم یک معلم مهربان! یک عموی دوست داشتنی!
🔸خانوادهی بچه ها از نذر من خبر دار شده بودند و گاهی با چند دانه شکلات و گاه با شیرینی و گاه با هدایایی ریز و کوچک، مراتب قدردانی شان را ابراز میکردند واز این که بچهها و اولیا و مسئولین مدرسه پشت سر و پیش رو برایش دعایم میکردند و اسمم را گذاشته بودند “عمو صلواتی” به خودم میبالیدم!
🔸امروز که چند سال از نذر من میگذرد، من همان عمو صلواتی مهربانی هستم که دانش آموزان زیادی را با امام زمانشان آشنا نموده و افتخار میکنم به این مدال نوکری که ایشان مرحمت فرموده! و هر وقت بچهها و اولیای خانه و مدرسه مرا میبینند برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات میفرستند و چه سعادتی از این بالاتر که آدم، دیگران را به یاد امام زمان علیه السلام بیندازد.
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht
وظایف منتظران 3(1).mp3
4.56M
#قسمت_سوم
#وظایف_منتظران
📗 برگرفته از کتاب مکیال المکارم
🟢 دعوت مردم به سوی امام عصر عج
#ابراهیم_افشاری🎙
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
#قسمت_دوم 👇🏻
eitaa.com/kanale_behesht/23909
#قسمت_دوم
📛 گناهانی که مانع ورود انسان به بهشت میشوند👇🏻✨
🌱11)متمسک شدن به سِحر و جادو
🌱12)زنا
🌱13)لواط«همجنسبازی مردان»
🌱14)مساحقه«همجنسبازی زنان»
🌱15)استمناء«خودارضایی»
🌱16)قیادت و دیاثت«واسطهگری برای فحشا»
🌱17)دزدی کردن
🌱18)دروغ گفتن
🌱19)گواهی حق ندادن
🌱20)پیمانشکنی
التماس دعا🤲🏻✨
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht