🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ بعد از رفتن سمیه از ذوق اینکه زود تر به اتاقم برگردم با سرعت وسایل روی میز رو جمع کردم و ظرفا رو داخل سینک ظرفشویی گذاشتم، مامان به داخل آشپزخونه اومد _برو درست رو بخون، اگرم درس نداری استراحت کن زودتر هم بخواب فردا صبح برای بیدار شدن اذیت نشی، خودم ظرفا رو میشورم از خدا خواسته لبخندی زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم، گوشیم رو از روی میزعسلی برداشتم وبه اتاقم رفتم پوشه پیام ها رو باز کردم، با دیدن اسم فربد روی اسمش زدم، آخرین پیام رو باز کردم _پریا کجایی چرا خاموشی تا پیامم رو دیدی باهام تماس بگیر یعنی چه کارم داره؟ زنگ بهش بزنم ببینم چی شده، شاید اتفاقی افتاده و من بی خبر باشم روی شماره فربد زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم بعد از خوردن چند بوق صدای ناراحت و عصبانی فربد توی گوشم پیچید _چه عجب پریا خانم تو آسمونا دنبالت می‌کشتم رو زمین پیدات کردم، معلوم هست کجایی؟ گوشیت چرا این چند وقت خاموش بود؟ با پایین ترین صدا گفتم: _فربد بهت سلام کردن یاد ندادن، بعدشم با وضعی که اون روز پیش اومد انتظار داشتی چطوری گوشی من روشن باشه، یا فکر کردی پیام به خاطر کوه اومدنم گوشی آیفون برام کادو خریده؟ نابغه گوشیم رو گرفتن، الانم شانس آوردم پس داد، حالا چی شده هزارتا پیام فرستادی و زنگ زدی؟ _اولا نگران حالت بودم، بعدشم دلم برات تنگ شده بود، حالا کی میتونی بیایی بیرون ببینمت؟ فربد چه خوش خیاله، فکر کرده با این اتفاق هایی که افتاده من میتونم برم بیرون _من دیگه مثل قبل نمیتونم بیام بیرون با صدای پریا گفتن مامان با صدای آ روم گفتم: _فربد چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم... 🍁🍃 🍁🍃        "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ⚡️براساس واقعیت⚡️ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂