شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت39 گذر از طوفان✨ وارد مجتمع شدیم مش رحیم با دیدنمون پنجره اتاق
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ صامتی و خانمش با لبخند نگاهی بهمون انداختن جواب سلاممون رو دادن خانمش گفت _چه دختر های سحر خیز و زرنگی فکر نمیکردم انقد وقت شناس باشید به موقع برسید منتظر بودم با تاخیر وخوابالود سرکار بیاید پریسا خونسرد و آروم گفت _مطمئن باشید هیچ وقت دیر نمیرسیم مگر بین راه اتفاقی برامون بی افته یا مریض شده باشیم که سعی میکنیم قبلش بهتون خبر بدیم صدای خنده صامتی بلند شد _خدا نکنه بچه زبونتو گاز بگیر صبحانه خوردید _بله آقا _پس برید داخل آشپزخونه ظرفهای که خانم کریمی ازشون استفاده کردن رو بشورید هردوتا باهم چشمی گفتیم سمت آشپزخونه رفتیم باصدای صبرکنید صامتی چرخیدیم _بله؟ _مدارکتون رو آوردید ؟ _پریسا در کیفش رو باز کرد پوشه دکمه ای که فتوکپی وعکس داخلش گذاشت بود رو بیرون آورد و سمت میزش رفت پوشه رو روی میز گذاشت _بفرمایید پوشه رو برداشت به آشپزخونه اشاره کرد _برید سر کارتون ببینم امروز چکار میکنید با اعتماد به نفس کامل گفت _خیالتون راحت از استخدام ما پشیمون نمیشید مگر خودتون دوست نداشته باشید براتون کار کنیم صدای خنده صامتی وخانمش بلند شد _ماشاءالله به این همه سر زبون سمت آشپزخونه رفتیم صدای خانم صامتی باعث شد پریسا کنار دیوار وایسه _دیدی گفتم این دوتا از پس این کار بر میان انگشتش رو روی بینیش گذاشت _ساکت ببینیم چی میگن آروم گفتم _زشته گوش وایسیم کسی ببینه بیچاره میشیم _نترس دارن درمورد ما حرف میزنن کمی جلوتر رفت _نجمه از پس کار هم بر بیان دوتاشون بچه ن از دیروز تا الان ذهنم درگیرشون شده توی این سن چرا باید کار کنن باصدای افتادن قابلمه ای که داخل سالن پیچیده ترسیدیم و با بدو وارد آشپزخونه شدیم "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫