✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت114
گذر از طوفان✨
روی مبل داخل سالن نشستم با صدای زنگ در سمت در چرخیدم شفقت از روی صندلی بلند شد باقدم های بلند سمت در رفت و دستگیره رو پایین کشید
صدای پریسا پخش شد
_سلام شرکت طبقه بالا تعطیله؟
_علیک سلام نه رفتن دنبال کارای سفارش شرکت برمیگردن
_پس تا وقتی میان من پیش ترانه باشم
شفقت در رو کامل باز کرد وکنار رفت پریسا داخل اومد لبخندی زد و گفت
_عه چرا اینجا نشستی ؟
-منتظرم عمو کریم بیاد چهار پایه رو بیاره بعد برم کارمو شروع کنم
کنارم نشست به مبل تکیه داد
_چهار پایه چرا؟
_پرونده های که گذاشتن بالای کمد بیارم پایین چکشون کنم
_دیروز مدرک جدیدی پیدا نکردی؟
_نه، اتاق بایگانی کامل مرتب شد همه پرونده هارو ثبت کردم، من میگم شاید داخل پرونده های قدیمی باشن خانم شفقت میگه نه بعید میدونم
_وقتی میگن بعیده چرا خودتو اذیت کنی از روز جمعه توی خونه و آشپزخونه کلی کار کردی دیروزم اینجا همش در حال کار کردن بودی
_باید اونا هم مرتب بشن پس بهتره الان درستشون کنم
نگاهی به شفت انداخت
_میشه یه زنگ بزنید به آقای عزیزی بپرسید کی میرسن
_فکر کنم اومدن
پریسا ابروهاش رو بالا انداخت
_ازکجا فهمیدید؟
_صدای پاشون میاد
پریسا از روی مبل بلند شد وگفت
_میگم این شفقت باید حالش گرفته بشه میگی نه
_بازشروع کردی
_آخه انگار مریضه فهمیده برگشتن هیچی نمیگه
_ولش کن برو سرکارت نگن دیر رسیدی
_میگم بهشون پایین بودم چهار پایه رو آوردن بگو زنگ بزنه بیام کمکت زود تموم بشه
لبخندی زدم
_دستت درد نکنه اگر خانم خادمی یا شفقت کمک نکردن میگم زنگ بزنه
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫