✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت141
گذر از طوفان✨
کیفم رو برداشتم روبروی آینه وایسادم شالم رو مرتب کردم با صدای زنگ آیفون از اتاق بیرون رفتم
سمت مبل های گوشه هال چرخیدم بابا رو صدا زدم
_جانم عزیزم؟
_میخوام برم لباس های فرم مدرسه رو تحویل بگیرم چیزی از بیرون نمیخواید بخرم؟
_نه دخترم چرا نگفتی زنگ بزنم سلمان بیاد تنها نری
_تنها نیستم با پریسا وخواهرش میریم
_باشه بابان جان برو مواظب خودت باش
_چشم
سمت در راهرو رفتم گوشی آیفون رو برداشتم
_پریسا ؟
_کجایی بیا دیگه
_ببخشید اومدم
گوشی آیفون رو سر جاش گذاشتم در راهرو رو باز کردم کفش هام رو پوشیدم و بیرون رفتم
به محض باز کردن در حیاط پریسا گفت
_چه عجب خانم زیر پام علف سبز شد
دستم رو سمت پونه دراز کردم لبخند زد دستم رو گرفت سلام کردم وجواب گرفتم
_امروز چته سرت به کجا خورده فکر کردم غرهات پشت تلفن تموم شده
_آخرین روز تعطیلات تابستونی باید غر بزنم از فردا ماه درس ومشق شروع میشه
پونه خنده ش گرفت
_بجای نمک ریختن راه بی افتید بریم قبل از تاریک شدن هوا برگردیم
پریسا چشم کشیده ای گفت پشت سر پونه حرکت کردیم سمت خیابون رفتیم آروم طوری که خواهرش نشنوه کنار گوشم گفت
_برای بدهی قصابی ومیوه فروشی چکار کردی؟
_راضی شدن با چهار قسط تسویه کنم
_خوبه پس منم کمکت میکنم نگران نباش
_دستت درد نکنه همیشه به من لطف داشتی و داری
چند لحظه ای سکوت کردیم آروم اسمش رو صدا زدم
_جانم
_بنظرت صارمی قبول میکنه روزای که کارشون زیاده بریم آشپزخونه روزانه حساب کنه؟
_خانمش که گفت راضیش میکنه
_خداکنه راضی بشه وگرنه برای قسط هاو خرج خونه کم میارم
_قبول کرد دستشون درد نکنه اگرم گفتن نه دنبال یه کار دیگه میگردیم فعلا که شرکت رو داریم نگران نباش
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫