شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت177 گذر از طوفان✨ نزدیک های شرکت از ماشین پیاده شدم باقدم های
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر ازطوفان✨ پرونده های که شفقت آورده بود رو روی میز گذاشتم مشغول چک و بررسی رسید و برگه ها شدم با صدای زنگ تلفن پرونده رو بستم نگاهی به شماره ای که روی صفحه تلفن افتاده بود انداختم خدا بخیر کنه کاش فروغی کاری نداشته باشه تلفن رو برداشتم وکنار گوشم گذاشتم الوی گفتم _سلام خسته نباشید _سلام ممنون _فایل پرونده های این ماه آماده شده _آره فرستادم روی سیستم براتون مگه نرسیده؟ _دوتا از فایل ها باز نمیشن چند دقیقه دیگه میام اتاق بایگانی همون جا درستش میکنم ای خدا اتاق بهم ریخته الان میاد گیرمیده این چه وضعیه درست کردید _چی رو باید درست کنید ؟من نمیتونم انجامش بدم؟ _نه چند تا از اعداد وشماره ها باید تغییر بدم دوباره پرینت بگیرید سیستم روشن کنید چند دقیقه دیگه میام _باشه بفرمایید تلفن رو سرجاش گذاشتم باکف دستم ضربه آرومی روی میز زدم اح حالا نمیشد امروز فایل رو لازم نداشته باشه از روی صندلی بلند شدم پرونده های روی پتو رو مرتب کردم چند پرونده روی میز رو یه گوشه گذاشتم سمت در اتاق رفتم کلید رو توی قفل چرخوندم در رو باز کردم برگشتم پشت میز سیستم رو روشن کردم پوشه فایل های ارسالی رو باز کردم صدای ضربه زدن به در اتاق بلند شد نفس عمیقی کشیدم _بفرمایید فروغی با فنجونی که دستش بود داخل اومد از پشت میز کنار رفتم نگاهی به پرونده های روی پتو انداخت _این پرونده ها چیه؟ آب دهنم رو قورت دادم _خانم شفقت آوردن گفتن باید چک بشن و پانچ ومرتب بشن بعدش بایگانی بشن نگاه کوتاهی به صورتم انداخت دوباره به پرونده ها خیره شد _این کار وظیفه خود خانم شفقت چرا سپرده به شما انجام بدید؟ _نمیدونم _سیستم روشن؟ _بله سمت میز اومد روی صندلی نشست دستش رو روی موس گذاشت به صفحه مانیتور خیره شد _خانم نیکجو یه کاغذ وخودکار بیارید این توضیحاتی که میگم رو یاد داشت کنید _باشه کاری که گفت رو انجام دادم به صندلی گوشه اتاق اشاره کرد _صندلی رو بیارید بشیند _ممنون سر پا راحت هستم نگاه زیر چشمی بهم انداخت شروع به توضیح دادن کرد همه نکته وتوضیحاتش رو نوشتم بعد از تموم شدن کارش صندلی روعقب کشید وبلند شد برگه های چاپ شده رو برداشت الان برای هفته بعد بهش بگم که دیگه لازم نباشه به اتاق مدیریت برم چند قدم مونده به در اتاق برسه باصدای آرومی گفتم _آقای فروغی روی پاشنه پا چرخید _بله؟ _میشه هفته آینده دیرتر سرکار بیام؟ گلوش روصاف کرد _چرا؟ _دو روز نمیتونم سر ساعت برسم _اینطوری که نمیشه سرکار اومد _حق باشماست ولی سعی میکنم دیگه بار آخر باشه یا دنبال یه کار دیگه برگردم ابرو هاش روبالا انداخت _چرا یه کار دیگه؟مگه حقوقتون کمه؟ _نه ولی برای شرایط من زیاد نیست سرش رو تکون داد _متوجه منظورتون نمیشم _بخاطر قسط و مخارج زندگی باید بجز اینجا یه جای دیگه م کار کنم نگاهش رنگ تعجب گرفت _مگر پدرتون درقید حیات نیستن؟ _چرا هستن _پس چرا شما باید خرج زندگی رو بدید؟ "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫