شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت708 گذر از طوفان✨ بعد از چند دقیقه ای که منتظر خانم خزایی بودیم
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ لباس هام رو عوض کردم نگاهی به ساعت انداختم صدای ترانه گفتن بابا بلند شد از اتاق بیرون رفتم _جانم بابا؟ _بابا جان این دارو هارو باید از امشب بخورم؟ کنار بابا نشستم لبخندی زدم _نمیدونم عمو گفت قبل از اینکه بیاد اینجا میره پیش دکتر ازش میپرسه نیلو کنارم وایساد لبهاش رو کنار گوشم گذاشت دستش رو جلوی لبهاش گرفت و گفت _آبجی یه شیر کاکائو و کیک برام میخری؟ بابا نگاهش روی نیلو ثابت موند لبخندی زد و گفت _دخترم آبجی خسته س باید استراحت کنه فردا برات میخرم با تعجب بعد از حرف بابا گفتم _سه بطری شیر کاکائو خریدم چرا انقد زود تموم شد؟ نیلو نگاهی به در اتاق انداخت و گفت _مامانی برای هر نفری یه لیوان شیر کاکائو ریخت تموم شد نفسم حرصی کشیدم بابا کلافه ناز بانو رو صدا زد از اتاق بیرون اومد _بله حاجی؟ _ترانه شیر کاکائو برا نیلو خریده یا تقسیم کردن بین بچه ها اخمی کرد و طلبکار گفت _وقتی نیلو شیر کاکائو میخواد نمیشه بقیه نخورن و نگاه کنن نیلو با صدای بچه گونه ش معترض گفت _مامان اول که برا یاسین و یسنا شیر کاکائو ریختی ناز بانو با لحن تندی گفت _وقتی ترانه حاضر جوابه باید این بچه هم یاد بگیره بابا تند و محکم گفت _چه ربطی به ترانه داره برای توجیه کار خودت بقیه رو وسط ننداز الانم داد و بیداد نکن سرم درد میگیره "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫