✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت868
گذر از طوفان✨
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم به خودم مسلط باشم
_چرا برای عیادت اومده بود ولی تنهابود یا نه نمیدونم چون عمو اینا بیمارستان بودن دیگه نمیشد بیاد به بابا سر بزنه منم از بیمارستان زدم بیرون دیدمش گفت میرسونم
_آها
چند دقیقه متفکرانه بهم نگاه کرد و پرسید
_الان فروغی از وضع زندگی صدف خبر داره
_اندازه من نه چطور مگه؟
_آخه به راحتی میتونه یه سری از مشکلات این خانواده رو حل کنه
_من خودم دوست داشتم به صدف کمک کنم و پیگیر شدم نمیدونم فروغی ازشون خبری گرفته یانه
_بنظرم بهش یاد آوری کن شاید یه کارهای براشون انجام بده ثواب داره طوری که تعریف کردی مشکلاتشون یکی دوتا نیست
شونه م رو بالا انداختم
_نمیدونم فعلا بریم ببینیم وضعیتشون چطوره ،منم فقط حرفهای مادرش و خواهرش رو شنیدم برای بار اول دارم میرم خونه شون حالا میریم میبینیم
سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد با انگشتش مشغول پاک کردن بخارهای روی شیشه شد
همزمان با کشیدن زیپ کیفم سرش رو چرخوند
دوتا شکلات از داخل کیفم بیرون آوردم یکیش رو سمتش گرفتم
لبخندی زد
_دستت دردنکنه میخواستم ازت بپرسم این شکلا خوشمزه هارو از کجا خریدی یادم رفت الان از کیفت بیرون آوردی یادم افتاد
خدا امروز بخیر کنه هر کاری انجام میدم به فروغی ختم میشه
_این دفعه برم فروشگاه هماهنگ میکنم باهم بریم
جلد شکلات رو توی کیفم انداختم همش رو داخل دهنم گذاشتم پریسا با خنده گفت
_خفه نشی
دستم رو روبه بالا تکون دادم و با دهن پر گفتم
_ چند وقته معده م خیلی اذیت میکنه یه روز از سوزشش کلافه میشم یه روز بخاطر اسیدش یه روز تند تند ضعف کردنم
با خنده گفت
_هیچی نمیخوری معده ت اینطوری اعتراضشو اعلام میکنه مامانم بعد از مراسم عروسی انقد غر زد ترانه چرا انقد کم غذا خورد حتما غذا هارو دوست نداشته
_ای وای نه دوست داشتم ،چند بار اصرار کرد بیشتر غذا بکش نمیدونستم ناراحت شده
_شانس آوردی خودش یه بشقاب پر نکرده بگه تا آخرین لقمه رو باید بخوری ،بهش گفتم ترانه کم غذاس با هرکی تعارف داشته باشه با ما نداره
_خب گفتی
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫