✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت964
گذر از طوفان✨
شیر آب رو بستم از آشپزخونه بیرون رفتم نگاهی به در اتاق که نیمه باز بود انداختم
فروغی رفته حاضر بشه بشینم وقتی اومد بیرون میرم داخل اتاق
زهرا خانم کیف و چادر بدست از اتاق بیرون اومد
_عه نورا چرا نرفتی حاضر بشی ؟
رد نگاهم رو گرفت متوجه منظورم شد و گفت
_بجز طاها که کسی داخل اتاق نیست برو سریع بپوش
_چند دقیقه دیگه میرم
_عزیزم میگم دیره میگی چند دقیقه بلندشو دختر گل ،حاجی پایین منتظره
نفس کلافه ای کشیدم بلند شدم و سمت اتاق رفتم در رو هل دادم داخل رفتم
فروغی چرخید نگاهش روم ثابت موند
_چه عجب خانم بلاخره اومدی
روی لب تخت نشستم با تعجب گفت
_چرا نشستی ؟لباستو بپوش
_میپوشم
سمت آینه چرخید مشغول درست کردن یقه شد وگفت
_نورا خانم من از اتاق بیرون نمیرم پس الکی وقت تلف نکن تا الانم دیر شده
_خب منم نمیام
تند سمتم چرخید نگاه پر جذبه ای بهم انداخت
_چی گفتی؟
صدای طاها و نورا گفتن مادرش بلند شد
محکم گفت
_بلندشو
در ادامه با لحن آروم تری گفت
_جانم مامان الان میایم
دلخور سمت کمد لباس رفتم لباس هام رو عوض کردم سمت در اتاق رفتم هنوز در رو باز نکرده بودم که گفت
_صبرکن
جلو اومد کلاه پالتوم که جمع شده بود رو مرتب کرد
با دستش موهام رو زیر شالم فرستاد و آروم گفت
_روسری نپوشیدی که منو حرص بدی؟مرتبش که موهات بیرون نیاد
از حرفش جا خوردم ناخواسته لب زدم
_نه شال جلوی دست بود انداختمش روی سرم
لبخندی زد
_پس عوضش کن اینطوری خودتم اذیت میشی همه ش باید مواظب باشی موهات بیرون نیاد
وقت خوبیه برای لج کردن اما حرفش درسته روسری بهتره خودمم اذیت نمیشم
اونایی تو ناشناس میگفتید پک و ایده برای کار فرهنگی بده،
بفرمایید نه تنها ایده دادم بلکه جایی که با قیمت فوق العاده خفن و با کیفیت هم بتونید تهیه کنید در اختیارتون گذاشتم روزمرگی هاشون ببین
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫