شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت1122 گذر از طوفان✨ برگه آزمایش های که دکتر نوشته بود رو از روی
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ جلوی در حیاط توقف کرد و سمتم چرخید _اگر بابا گفت شام بمونیم بگم کار داریم ناراحت میشی؟ _نه ولی چکار داری؟ _بریم این کلینیکی که مامان آدرسش رو فرستاده شاید تا برسیم تعطیل نشده باشه بعدشم شام رو بیرون بخوریم لبخندی زدم سرم رو تکون دادم _باشه پیاده شد در رو برام باز کرد کمک کرد پیاده بشم به ماشینی که کمی بالاتر پارک شده خیره شدم و زیر لب گفتم _اینا اینجا چکار میکنن نگاه طاها سوالی شد _کیا ؟ _خانواده پدر ناز بانو _یه زنگ به بابا بزن ببین چی میگه _چی رو چی میگه؟ _شاید بگه مهمون داریم امشب نیاید _آها فکر نکنم ولی باشه زنگ میزنم شماره بابا رو گرفتم هنوز بوق اول تموم نشده بود که صداش پخش شد __جانم ترانه؟ _سلام بابایی خونه ای؟بیایم؟ _سلام عزیزدلم آره چرا نیاید خوش اومدید بی صدا رو به طاها لب زدم _میگه بیاید _بگو پشت در هستیم آروم خندیدم _خب الان میگه چطور انقد زود رسیدید _اشکالی نداره بعد براش توضیح میدیم آروم گفتم _بابا پشت در هستیم متعجب گفت _عه باباجان پس چرا نمیگی الان در باز میکنم خدا حافظی کردم ،در حیاط باز شد در رو هل دادم و آروم داخل رفتم و پام رو روی اولین پله گذاشتم طاها پشت سرم اومد و کنار گوشم گفت _نورا سرم رو چرخوندم _جانم؟ لبخندی روی لبش نشست _چه پیشرفت خوبی از حرفش جا خوردم _پیشرفت چی؟ _از بله شنیدن رسیدم به شنیدن کلمه جانم خجالت زده سرم رو پایین انداختم ،دوست دارم مثل خودش با محبت رفتار کنم ولی فاصله این چند وقت هنوز خیلی از اثراتش تموم نشده یکیشم بیان احساساتمه با باز شدن در راهرو طاها کنار گوشم گفت _عزیزم بنظرم امشب داخل نریم به بابا هم بگیم یه روز دیگه سر فرصت میایم سر میزنیم فقط برو عکس و پاسپورتت رو بیار نظرت چیه؟ _چشم خودمم دوست ندارم میگم به بابا یه شب دیگه میایم صدای کشیده شدن دمپایی نیلو روی زمین قطع شد و جلومون وایساد با لحن بچگانه ش ذوق زده گفت _سلام آبجی چرا نمیایید داخل همه منتظرن لبخندی زدم سعی کردم کمی خم شم و لپش رو بکشم _سلام عزیزم خوبی؟ لبخند ملیحی زد و روبه طاها هم سلام کرد و جواب گرفت صدای سلام چرا جلوی در وایسادید بابا بلند شد طاها پله هارو پایین رفت و دستم رو گرفت به کمکش پایین رفتم با دیدن ناز بانو که از پشت پنجره بهمون زل زده بود ناخواسته لبخندی زدم و از طاها تشکر کرد بعد از سلام و احوال پرسی بابا در راهرو رو باز کرد _بریم داخل قبل از اینکه طاها حرفی بزنه گفتم _بابا جون اومدم عکس و پاسپورتم رو ببرم ان شاءالله یه شب دیگه میایم سر میزنیم الان باید بریم یه جایی دیر میشه لبخندی گوشه لبش نشست _خیر ان شاءالله ،پاسپورتت رو جلوی دست گذاشتم اما عکس هات رو پیدا نکردم بیا داخل ببین کجا گذاشتی _داخل کشو میز کلیدش پیش خودمه سرم رو سمت طاها چرخوندم _نمیایی داخل؟ لبخندی زد _تا میایی من پیش بابا هستم آینده🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄 https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫