✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨
🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتپنجم
سراب🕳
لباسم رو آویزون کردم و از داخل کیفم گوشیم رو برداشتم شماره صدرا رو گرفتم به محض اولین بوقی که خورد صدای نگرانش پخش شد
_الو صنم کجایی تو؟
زبونم رو روی لبم که خشک شده بود کشیدم
_سلام داداش چند دقیقه ای میشه رسیدم خونه حاج بابا ،چیزی شده ؟چرا کلافه ای؟
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و زیر لب آروم گفت لااله الا الله
_مگه تو به مامان نگفتی میخوای بری پیش فائزه دوستت، چرا نرفتی؟چرا گوشیت رو جواب نمیدی همه رو نگران کردی
لبم رو به دندون گرفتم
خیرسرم خواستم استرسم کمتر بشه با این جواب ندادنم چه وضعی درست شد
شرمنده گفتم
_ترافیک بود راننده از خیابون و راه میانبر اومد که زودتر برسم بازم به چراغ قرمز برمیخورد ،فائزه م خونه نبود گفت یکساعت دیگه بیا من هم حواسم نبود بگم نمیام گوشی رو روی سکوت بود فقط تماس زهرا دیدم یادم رفت بقیه پیام و تماس ها رو چک کنم
کلافه وسط حرفم پرید
_فعلا اینا رو بیخیال بابا فهمید خونه نیستی داره میاد خونه خانم جون برو با حاج بابا حرف بزن قبل از اینکه برسه راضیش کنه امشب رو اونجا باشی که مهمونی تموم بشه بعد برگردی خونه
وای اگر بابا زودتر برسه بیچاره میشم حرفهای صدرا استرسم رو بیشتر کرد زبونم که خشک شده بود رو بزور تکون دادم
_چرا به بابا خبر دادید خونه نیستم
نوچی کرد نذاشت حرفم رو ادامه بدم
_کسی به بابا خبر نداده،خودش فهمید خونه نیستی بعدأ حرف میزنیم فعلا برو با حاج بابا حرف بزن من هم بی خبر نزار
دستم رو روی سرم گذاشتم و چشم هام رو بستم با حال زار و وا رفته گفتم
_داداش حاج بابا خونه نیست ،بابا کی حرکت کرده؟
_ای بابا چند دقیقه ای میشه خوب بهش زنگ بزن بگو کار واجب داری اون وقت زنگ میزنه دایی یا آقا اسد میرن دنبالش میاد خونه اگر گفت دیر میرسه به خانم جون بگو، بابا روی حرفش حرف نمیزنه معطل نکن دیگه برو
بغضی که یهویی مهمون گلوم شده بود رو قورت دادم
_باشه دعاکن حاج بابا زودتر برسه خداحافظ
_توکل بخدا ان شاءالله ،خدا نگهدار
با هول و ولا از اتاق بیرون رفتم و سراسیمه خودم رو به مبل کنار خانم جون رسوندم و روبروش نشستم با دیدنم رنگ نگاه کردنش عوض شد به کسی که پشت خط بود بود گفت
_نجمه مادر بهت زنگ میزنم
خدا حافظی کرد و تلفن رو روی زانوش گذاشت و نگاهش بین چشم هام جابجا شد
_چی شد مادر چرا یهویی رنگت پریده!
چشم هام رو بستم سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ولی زیاد موفق نبودم چشم هام رو باز کردم با همون حال پریشونم نگاه پر از التماسم رو به چشماش دادم و گفتم
_خانم جون میشه زنگ بزنید به حاج بابا بگید زودتر بیاد خونه قبل از اینکه بابام برسه
خانم جون که هر لحظه از دیدن حالم دل نگران تر میشید
دستام که یخ زده بود رو توی دستای گرمش گرفت
_معلوم هست امروز چه خبره ،اون از مادرت که فقط پشت سر هم میگه نزار حاج علی صنم بیاره خونه این از تو که میگی بگو حاج بابا قبل رسیدن بابام بیاد
حرف بزن ببینم چی شده ،مادر و دختر نگرانم کردید.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمتاول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54928
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨