. چند وقتی هست، لحظه‌ی جان دادنم را تصور میکنم. خیال میکنم آن لحظه وابستگیم به بچه‌ها، ترس از خانه تنگ و تاریک جدید و شرم از همه کارهایی که کرده‌ام و نباید میکرده‌ام ، پای رفتنم را سست می‌کند و لابد از آنها میشوم کہ سخت جان میدهند. راستش را بخواهید، غریبه که نیستید ، من از مردن میترسم. از دل‌کندن، از سرازیری قبر، از تاریکی و تنهایی... ولی بیشتر از همه از اینکه آخرین امیدم هم ناامید بشود میترسم. با همه بدی‌هایم، که هم خودم خوب میدانم هم شما، میترسم که وقت جان دادن، شما را نبینم. من بعد از هر روضه ... ، وقت افطار که یادتان کرده‌ام ... ، ظهرهای که سال‌هاست زیارت عاشورا میخوانم ... ، هروقت وسط شیرخوردن کودکم بغض کرده‌ام ... ، شما را به دلم وعده دادم. همه امیدم این است که وقت جان دادن، دستتان را سمتم دراز کنید و بگویید: "نترس، ما هستیم" و همه ترسم از اینکه به جای استقبال، فقط متاسف نگاهم کنید و غصه بخورید که چون منی بین نوادگانتان بوده. من اگر روضه‌خوان بودم، بعد از هر مجلس، وقت خارج شدن آرام در گوش دیوارها زمزمه میکردم تا شاهد باشند "نصرتی معده لکم و مودتی خالصه لکم"، حتی اگر نفسم سرکش شده و عمرم چراگاه شیطان شده باشد. میشود کاری کنید که وعده من دروغ نشود؟؟؟ میشود من را برای خودتان سوا کنید؟؟؟ -✍🏼