گزارش رزمایش اربعین 1402 قسمت 6
ادامه یکشنبه ۱۳ شهریور
خورشید که فتیله را یواش یواش پائین می کشید سرخی شعله های آتش زیر کتری های چای پررنگ تر می شد و این یعنی حالا دیگر می شد راه افتاد .
کنار ما در اقامت امروز یک جمع خانوادگی بودند که پسر بچه نوجوانان ذوق داشت مرتب بره بیرون به چیزی بگیر بباره ، یه بار میوه یه بار آب یه بار غذاو چون زیادشان می آمد نصیب ما هم می شد . همینطور تا عصر دو وعده نهار تعارفی قسمتمان شد .
روزهای آخر منتهی به اربعین و ما فکر می کردیم خلوت تر از این باشد اما همچنان سیل جمعیت فشرده به سوی آهن ربای عشق جذب می شوند .
امشب از اول حرکت دنبال فرصتی برای یک دوش گرفتن هستم . حدود ساعت ۹ شب بالاخره موفق شدیم . باید چند ساعت قبل از خواب می بود که لباس های زیر که شسته و پوشیده ایم خشک شود .
باید ۴۰۰ عمود سهمیه امروز را تکمیل کنیم . ۵۰ عمود آخر را به زور خودم را می کشانم . عضلات پا قفل است . دیگرانی از زن و مرد را هم می بینم که مثل من دارند خودشان را می کشانند . البته آنها شاید زیاد پیاده ٰروی کرده اند ولی من با یک پیاده روی کوتاه به این روز می افتم . شب ها قبل از خواب مجبورم دوتا مسکن بخورم تا گرفتکی عضلات رفع شود .
حوالی ساعت ۱۲ شب حیدریه بودیم . در مسیر نجف به کربلا شهر و روستای قابل توجهی وجود ندارد و حیدریه تقریبا قابل توجه ترین منطقه مسکونی این مسیر است .
از اینجا به بعد دنبال جای خواب می گردیم . ظرفیت موکب ها تکمیل بود و تقریبا داشتم ناامید می شدم از پیدا شدن جای خواب که یکی از موکب داران با اشاره دست پله ها را نشان داد و گفت حمام حمام .
گفتم لا حمام . نوم نوم . باز هم با اشاره به پله ها گفت نوم نوم . یعنی باید از پله ها می رفتیم بالا . پله های تیغی با شیب زیاد که در مواقع عادی هم بدم نمی آيد که مرا با چرثقیل بگذارند اون بالا . خلاصه به هر به جان کندنی بود نرده های دو طرف را گرفتم و خودم را کشاندم بالا .
یک سالن که تقریبا پر بود و دو جا همان لب در بود . لب در خودم خوابیدم وم . گفتم شاید در رفت و آمدمبین پامالی شود که همینطور هم شد و چند دفعه با پامالی کسانی که بلند می شدند برای دستشویی رفتن از خواب بیدار شدم .