هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
١ قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه، برای درست کردن کفش، چرم می‌شست؛ اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، می‌گفت : اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت: اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره! با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو،. ولی اوستاش گفت : باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید : نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت :. من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره... زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، دیگه فایده نداره، ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬👇👇👇 @kashkoolesalavat