هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻روایت احمد کسروی از روزی که ملک المتکلمین به قتل رسید(بخش دوم) ✍احمد کسروی درباره روز واقعه می‌نویسد: «امروز در شهر همچنان جستجوی آزادیخواهان می‌کردند و هر که را می‌یافتند دستگیر کرده به باغ شاه می‌بردند. از آنسو، امروز ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل را، بی آنکه بازپرسی کنند و یا به داوری کشند، نابود گردانیدند. در این باره سخنان پراکنده بسیار است. ولی ما چون داستان را از میرزاعلی اکبرخان ارادقی، که خود در باغ شاه با آنها و دیگران هم زنجیر بوده پرسیده‌ایم، همان گفته‌های او را می‌آوریم. می‌گوید: شب را با سختی به پایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را با یک زنجیر بسته و بیرون می‌بردند و وقتی بر می‌گردانیدند؛ هشت تن دیگری را می‌بردند. ملک‌المتکلمین و برادرم قاضی به خوردن تریاک عادت داشتند؛ برای هر دو تریاک آوردند و چون کمی گذشت دو فراش برای بردن ملک المتکلمین و جهانگیرخان آمدند و به گردن هر یکی زنجیری زده و گفتند: «برخیزید بیایید» گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان! ملک المتکلمین، دم در با آواز زیبا و بلند این شعر را خواند: ما بارگه دادیم این رفت ستم برما / بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان این را خواند و پایش را از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین شدیم و هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن آندو زده بودند را برگردانیده و در جلو اطاق روی بقیه زنجیرها انداختند ؛ اندوه ما چند برابر شد و بی‌گمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده 📜 💙🌸