📌
#برشی_از_کتاب (۱):
به او که دختر بزرگش بود ملتمسانه میگفت: مادر تو درس بخوان، تو دکتر شو.
اما دلش نمی خواست دکتر شود. دوست داشت خلبان شود. میخواست شازده کوچولو و دوستش گل رز را از آن بالا پیدا کند.
➖➖➖➖
📌
#برشی_از_کتاب (۲):
استاد بلند گفت: کی حاضر است اولین نفر برای پرواز باشد؟
دستش را بالا برد: من!
یکی از پسرها گفت: خانم ده بزرگی حالتان بد می شودها.
بدون لبخند نگاهش کرد و گفت: خب شما بفرمایید.
_آمادگی ندارم. یعنی می ترسم.
-پس اجازه دهید من سوار شم. هنوز لبخند کمرنگی گوشه ی لبانش بود که ضربه ای سنگین به ساعدش خورد. رو گرداند. استاد با خشم نگاهش میکرد. داغ شد. گر گرفت. سوخت. چرا؟! من که خوب پرواز کردم؟! بغض در گلویش پیچید. نه نباید اشک هایش پایین میآمد. باورش نمیشد. تا به حال حتی از پدر و مادرش هم کتک نخورده بود. چه رسد به استادش.
-چرا نگاه می کنی؟! یک چیزی هم طلبکاری؟! این چه کاری بود که کردی؟!
-فرمودید بنشین، نشستم!
-نشستی یا وا رفتی؟!
-استاد؟!
-ساکت. تو را چه به خلبانی! باید بروی خانه ی شوهر، ظرف بشویی،؛ کهنه ی بچه بشویی. تو را چه به خلبان شدن!
خود را محکم گرفته بود. نمی خواست گریه کند. در سرش افکار مختلف مثل ابرها به هم می پیچیدند. همه ی زحماتم به باد رفت. رد شدم، به همین سادگی. حالا جواب پسرها را چه بدهم؟! وای خدای من چقدر خوشحال می شوند.
-پیاده شو.
پیاده شد.
برو سر کلاس تا صدایت کنم.
➖➖➖➖
📌
#برشی_از_کتاب (۳):
از ساختمان اداری به محوطه هواپیما رفت. با دیدن او صدای خنده ی پسرها بلند شد. شهلا با این چیزها آشنا بود. می دانست که از بی اعتنایی او رنج می برند، اما مهم نبود. مهم آن چیزی بود که او به آن پایبند بود. دوست نداشت به عنوان یک دختر رفتاری داشته باشد که جلف و سبک به نظر رسد. دلش نمی خواست شخصیتی عروسکی داشته باشد. و این چیزی بود که خیلیها را خوش نمی آمد.
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔
@sefaresh_ketabekhoobam
#بانوی_آبی_ها
📚
@ketabekhoobam