برشی از کتاب🍓
#خانم_کارکوب🌱🌱
تسبیح میان انگشتانم می چرخید📿 و لب هایم می جنبید..صدای تلفن بلند شد..📞رویا گوشی را برداشت.. نگاهی به من کرد و گفت: یه آقایی میگه برای تکمیل فرم یارانه هاتون شب می آییم منزلتون.. با بی حالی گفتم: بهش بگو بیاد..🌱
شب از راه رسیده بود که زنگ درخانه به صدا در آمد.. رویا کمه آیفون را زد و به طرف در ورودی رفت.. صدای خانم همسایه را که با رویا احوالپرسی می کرد،شنیدم..سرم را به طرف در چرخاندم.. خانم همسایه داخل آمد. با هیجان حرف می زدو ناگهان صدای همهمه در حیاط را شنیدم.. بلند شدم.. حیاط پر از عکاس و فیلمبردار و محافظ شده بود.. رویا ذوق زده و حوشحال جیغی کشید.. به هول وولا افتاده بود. داخل آمد: مامانی آقا اومده.. پاشو، آقا! آقا اومده.. به سمت حیاط اشاره می کرد..🕊🌼
#شهدایی