📚 پوتین قرمزها خاطرات مرتضی بشیری 📖 چشم اسرا را بستم و در عقب وانت جا گرفتیم باد سردی می‌وزید و سر بی موی سرهنگ از سرما سرخ شده بود. کلاه کاموایی ام را از سر برداشتم و روی سر او کشیدم. سرش را به این طرف و آن طرف گرداند. کلاه را لمس کرد و با صدای بغض آلودی گفت: شما دیگر چه مردمی هستید...! نمی‌دانستم بغضش از عذاب وجدان است یا می خواهد عواطفم را تحت تاثیر قرار دهد. جوابی ندادم و چشم دوختم به جاده. صدای سوز گریه ی سرهنگ را در میان زوزه ی باد می شنیدم... به قلم فاطمه بهبودی نشر سوره مهر چاپ جدید ۱۱۰ هزار تومان قیمت در فروشگاه ما ۴۰ هزار تومان ثبت سفارش @smh66313 @ketabestanmarefat3